این
پُست مقرر بود شب جمعه نوشته و ارسال شود، ولی اینترنت قطع بود و شنبه من حالم خوش
نبود و حالا که در واقع شده است یکشنبه نوشته و ارسال میشود!
خطر
عفونت و التهاب برای خیلی از بیماریها خطرناک است. مثلاً کسی که ایدز دارد، با یک
پیف کوچک سرماخوردگی ممکن است دمرو شود. اماس هم همین حال و هوا را دارد. یعنی
اگر شما احیاناً پدرزنِ همسایهتان سرماخورده بود و یکی از اطرافیان یا دوستانتان
ـ دور از جان ـ اماس دارد سر جد و آباءتان از فاصلهی یک متری کمتر به او نزدیک
نشوید و او را در معرض استرس و تشویش و دلهرهی «مبادا اماس عود کند» قرار ندهید.
همانطور که بنده در این چند روز، با انواع و اقسام کابوسها و ترسها روزم را شب
میکردم و شبم را به روز میرساندم و خدا میداند من و امیر چی کشیدیم تا تقریباً
امروز احساس کردم بهتر شدهام. شما نمیدانید و امیدوارم هرگز تجربهاش نکنید.
القصه
روز جمعه، با اینکه حال و روزم بد بود ولی چون مدتِ طولانی بود از خانه خارج نشده
بودم و داشتم افسرده میشدم بلند شدیم رفتیم سینما. برای تماشای چی؟ «انتهای
خیابان هشتم»!
چیزی
که در موردش نخوانده بودم. یکی از دوستانِ امیر [سلام مسترگاد] توصیه کرده بودند
برویم و حتماً ببینیم و کلاً ما زن و شوهر حرف گوشکنی هستیم و لنگان لنگان و لیلیکنان
رفتیم و یک ساعت و نیم فاصلهی زمانی تا سانس مورد نظرمان را در کافه و فروشگاهها
لفت دادیم و در نهایت ساعت نوزده و بیست دقیقه روی زمینهی سیاه گرومپی نوشته شد
«ترانه علیدوستی»! و ما فهمیدیم فیلم شروع شده است و هنوز چراغهای سالن خاموش
نشده بود چون مردم هنوز جاگیر نشده بودند و بعد هوا دم داشت و بعد نمیدانم مردم
هنردوست هنرپرور ما اگر در اماکن فرهنگی چیزی نخورند ـ دور از جان ـ میمیرند
احیاناً؟! بوی انواع و اقسام اطعمه و اشربه پیچید توی سالن! آن هم کِی؟ درست وقتی
تازه چراغهای رابطه خاموش شدند!
فیلم
شروع شد. فیلم پیش رفت. فیلم مرا هلپی قورت داد. عین این اژدها کوچولوهه توی
پاندای کونگفوکار۲ که یارو گرگها را میلمباند و … همانجور! جز بوی نامطبوعی که
از پشتِ سرمان میآمد و امیر میگفت بوی مشروب است چیزی نبود که اتصالی باشد میان
من و دنیای پیرامونم. پاهایم مورمور میشدند و تنم یخ کرده بود و دنیای من بدو
بدوهای ترانه بود و رو انداختنهای صابر و تیز و بریدهگیهای حامد و بوی تند
بنزین و رنگِ تند لبهای افسانه و بعد … آخ … باید دچار باشی تا بدانی … باید
دچار شده باشی تا آنطور ناله کنی، آنطور … آن مدلی که انگار نفست یاری نمیکند
… انگار تهماندهی تمام وجودت را از لای تارهای مستأصل صوتیات بیرون بدمی …
با واهمه در گرفتن آتشی از این هُرم … از این … که باید صابر ابر باشی تا
اینطور تمام روح آدم را به بازی بگیری … تمام وجدانِ آدم را … توی مشتت گرفته
باشی و تهنالههایی … تهنالههایی … باید دچار باشی تا بدانی چه میگویم.
چسبیده
بودیم به صندلی. همه چسبیده بودند به صندلی. به زحمت کَنده میشدند و از میان ردیفها
عبور میکردند و میرفتند در سرازیری … مگر جز به سرازیری میشود رفت بعد از
این؟ گیرم که انتهای خیابان هشتم سربالایی تندی داشته باشد … که مدام از راهپلههای
خلوت بکشدت بالا … رنجور و درمانده و مستأصل …
به
زهرا میگویم نبین این فیلم را با این حالی که داری. میگوید حالم خوب است. میگویم
دیگر بدتر! نبینش با این حال خوبی که داری … با هر حالی که دارید، نبینید این
فیلم را … که دچارتان میکند … دچار میشوید … گفتم که گفته باشم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قبلاً نوشته بودم که امیر با فیلمهایی که دیده است
و کتابهایی که خوانده است زندگی میکند؟ تصورش را بکنید با همچو آدمی بروید
انتهای خیابان هشتم را ببینید … فقط تصورش را بکنید … حداقل با همچو آدمی
نروید دیدن همچو فیلمی!
**و
بعد از سالیانِ دور و دراز، یک کتاب ۵۰۰ صفحهای را در تقریباً بیست و چهار ساعت
تمام کردن را دوباره تجربه کردم! «همسایهها» را میگویم. از «احمد محمود» …