از بی‌قراری‌ها

دیشب
باران باریده است. حالا هم دارد می‌بارد. پنجره را باز کرده‌ام و بوی خنک و خیس‌ش
ریخته است توی اتاق و من در نزدیک‌ترین فاصله نشسته‌ام بی‌که بتوانم بلند شوم و
لباس بپوشم و از پله‌ها بخزم توی کوچه که زمین‌اش چاله چاله آب باشد و یاد چکمه‌های
سبزم بی‌افتم و شالاپ شالاپ توی چاله‌های کوچه‌ی قدیمی دویدن و حباب‌های روی آب،
می‌شدند حضور قورباغه‌های غایب از نظر.

باران
تند است و امیر خواب است و شمعدانی‌مان گل‌هایش باز نشده پژمرده می‌شود و من غصه‌اش
را با خوشنودی از بهبود وضعیتِ بنفشه‌ی آفریقایی التیام می‌بخشم. صدای جوشیدنِ آب
با شرشر باران و ویولت دارد در مورد خیانت صحبت می‌کند. رضا یزدانی می‌خواند و من
یاد حیاط خانه‌امان می‌افتم و باران‌هایش و ناودان‌های قدیمی با آن سرهای به زنبق
فلزی آراسته. حوض و ماهی‌ها.

دست
می‌کشم روی پاهایم و زانوی پای چپم که زیاد قفل می‌شود این روزها و دلی که بی‌قرار
راه رفتن است. حرف می‌زنیم با هم. درد و دل. می‌گویم برویم بچه‌ها بیرون راه برویم.
بچه‌ها، یکی از بچه‌ها نای ایستادن ندارد. می‌گویم بوی باران، بوی خاکِ باران‌خورده
را نمی‌شنوی؟ خسته است، در رخوتی غریب و دردآلود شناور است. دست می‌کشم روی پاهایم
و زانوی چپم را بغل می‌کنم. سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام و گریه می‌کنیم … باران
قطع شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.