امروز
یک صبحانهی خوب با امیر خوردم. خیلی کم پیش میآید که دوتایی صبحانه بخوریم. بعد
نشستیم به انجام دادن تکالیفمان. بعد دوتایی ایستادیم به پختن ماکارونی با مرغ و
قارچ. امیر ماکارونیهای خوشمزهای میپزد. امیر گفت ناهار را که خوردیم برویم
بیرون؟ انقدر ذوق کردم که تند لباس پوشیدم و آماده ایستادم جلوی در.
هوای
خنک، صدای برگهای جوان و تُرد، به هم سائیده شدن شاخههای جوان. خیابان نسبتاً
خلوت و بعد قدم زدن زیر نمنم باران بهاری و کلی آرزوهای قشنگی که کردیم برای
زندگیمان. کمی خرید کردیم و توی راهروهای پاساژ آن سر خیابان گشتیم و برگشتیم
خانه. نمیدانم فاصلهی خانهی ما تا تهِ آن پاساژ چقدر است، آنهایی که سر در میآورند
و خوب خیابان ما را بلدند باید بگویند، امیر میگوید کم کم ۵۰۰ متری میشود، رفت و
برگشت میشود حدود هزار متر و حالا که آنقدر خسته و کوفته افتادهام و نا ندارم،
جریان لیز و مسرتبخشی را زیر پوستم حس میکنم. حس اینکه خدا چقدر مهربان است. خدا
چقدر زود مطلب دل کوچولوی مرا داد … چقدر زود روا شد، حسرت بزرگ امروزم … من
با تما این خستگی و رخوتی که حالا دارم، سرشارم از لذت و هیجان شیمای عزیزم. من
بهترم!
تو چطوری؟