چه می‌دانی خشم چیست یا عاقبت خروس بی‌محل

بچه که بودیم داداش رضا خیلی حیوانات را دوست داشت. هنوز هم عاشق حیوانات است. آن موقع‌ها دوره‌ای یک حیوانی را می‌خرید می‌آورد خانه، مدتی نگه‌می‌داشت تا اینکه عمرش را می‌کرد و اگر نه، می‌بُرد می‌فروخت و یکی دیگر. یک دوره‌ای ماهی، یک دوره‌ای مرغ و خروس و … یادم هست یک خروسی داشت که وقتی گردنش را بالا می‌گرفت و سیخ به سمتِ آدم حرکت می‌کرد جرأت برداشتن قدم نه به جلو و نه به عقب را از آدم می‌گرفت. فقط هم از همین داداش رضام و مادرم حساب می‌بُرد.
مثل سگِ شکاری حمله می‌کرد به آدم. انقدر اذیت کرد تا اینکه پدرم گفت بهتر هست که بفروشندش. یک عکسی هم ازش گرفته بودیم آن موقع‌ها که حیف، گم و گور شد.

تقریباً یک سال پیش، زن یکی از همسایه‌ها یک جوجه‌خروس سفیدی داد به هادی کوچولو. هادی کوچولو پسر همین داداش رضای من هست. جوجه خروسه، گردنش لخت بود و دم هم نداشت ولیخدای غرور و کبکبه بود. بعد جلوی این گربه خر می‌باشدِ مادر چنان با ژست و غرور قدم رو می‌رفت که یعنی ببین گربه! من ازت نمی‌ترسم! غافل از اینکه اصلاً این گربه خر می‌باشد!
جان این جوجه بود و جان هادی کوچولو. اواخر سال گذشته که رفتیم تبریز دیدم یک عدد خروس سفید با یال و کوپالی دور حوض خانه می‌چرخد و وقت و بی‌وقت می‌خواند. باورم نمی‌شد این عظمت همان جوجه‌ی لخت و عور باشد ولی بود. با همان تبختر و غرور و گردن‌کشی.
امسال عید که رسماً دیگر اجازه نمی‌داد بر و بچ توی حیاط قدم بگذارند، عین آن خروس سیاه و گنده‌ی داداش رضا می‌پرید و پاچه می‌گرفت. خصوصاً قرچ قرچ عصا زدن‌های من برایش مایه‌ی کنجکاوی و شیطنت بود و هی می‌خواست باهاش وَر برود و این وسط من باید از میانه حذف می‌شدم! هر باری که می‌خواستم بروم حیاط باید مادرم و هادی کوچولو
قرق می‌ایستادند تا خروس محترم فاصله را با من حفظ کند. از طرفی داداشم رفته و یک خروس و چند تا مرغ از این مینیاتوری‌ها گرفته و آورده توی حیاط ول کرده بود و این خروس فسقلی دم به دیقه چشم زهر می‌گرفت از همین یال و کوپال! خونین و مالین رهایش می‌کرد و به قول ترک‌ها «گون وریردی، ایشیخ ورمیردی
*

القصه؛
امروز که داشتم با تسبیح حرف می‌زدم گفتم از حال مادر چه خبر؟ [چون مادرم غالباً می‌گوید خوبم حتی اگر بد باشد.] گفت خروس که جلوی پایش سَقَط شده مادر ترسیده و مریض شده بوده، گفتم آخرش مُرد؟ خیال کردم کار همان خورس مینیاتوری باشد، گفت نه! سر ظهری خروسه داشته قوقولی‌قوقو می‌کرده، فلانی عصبانی شده، اول حسابی توی حیاط
دنبالش کرده، بعد کفشش را پرت کرده و کفش عدل خورده است به گردن خروسه و گردن خروسه شکسته و …

خروس بینوا جلوی پاهای مادرم به لرزه و رعشه می‌افتد و تا مادرم کارد زیر گلویش بگذارد، می‌میرد. مادرم مدام می‌گوید ما هم اینطوری خواهیم مُرد و ترس نشسته است به جانش و ناخوش شده است. فلانی؟ ککش هم نگزیده است!

به هادی کوچولو گفته‌اند آقاهه آمد و بُرد. البته هادی باورش نمی‌شود. همه‌اش حس می‌کند یک اتفاق در نبودش افتاده است و دارند ازش پنهان می‌کنند. حالا، دیگر خروس مینیاتوری حساب دستش آمده است و نمی‌خواند، حیاط خانه‌ی پدری سوت و کور شده است و غم نشسته است توی خانه‌ای که با سر و صدای خروس سفیده، حال و هوای دیگری داشت و من؟ قلبم مچاله شد از درد … ‌

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*ترجمه‌ی
تحت‌الفظی‌اش می‌شود «روز می‌داد ولی روشنی نمی‌داد.» همان سیاه کردن روزگاری که
فارس‌ها می‌گویند.

** این اتفاق دومین عصبانیت غیر قابل کنترل فلانی بود که چنین
بازخورد تلخی داشت، خدا سومی‌اش را بخیر بگذراند …

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.