خیلی
وقتها با خواندن نوشتهی یکی از شماها، میبینم چقدر شبیه هم هستیم. نوشته را درک
میکنم و با نویسندهاش احساس همذاتپنداری پیدا میکنم. مثل آن نوشته (+) رمیده در
مورد اصرار پیرمردها و پیرزنها بر همان بودنِ کاور داروهاشان [که هر وقت مادرم
زنگ میزند که مادر این دفعه دکترم یک داروی جدید نوشته است و میبینم نه، کاور
دارو که عوض شده است خیال کرده است دارو جدید است و حتی گاهی میگوید این دارو اثر
نمیکند کاش از آن اولی میداد بهم، یاد رمیده میافتم و این پستش]، یا همینی (+) که
لحظه نوشته است در مورد گوش سپردن … گوش سپردن … که چقدر کم بلدیم گوش کردن
را، گوش سپردن را و چقدر هولیم برای حرف زدن، حرف زدن، حرف زدن … و صدای من دیشب
چقدر گم میشد …