موتیفات درد دلانه!

یکم:
وقتی پُست قبلی را نوشتم، امیر گفت از دردهایت ننویس تا بدخواهانت دلشاد نشوند.
گفتم همه‌اش این نبود که از درد بنویسم، اشاره‌ام به فعالیت ذهنی شدید آن شب و
داستانی که به تمام در خیال نوشتم، تمام زندگی‌ام که مرورش کردم، غلیانِ احساساتِ
ضد و نقیض و در نهایت، آن حسرتی که قرار شد شما مادر را ببری آزمایشگاه و من بغضم
شکست که یادِ آن روزهایی افتادم که مادر را دکتر می‌بردم و نگهداری کامل مادر به
عهده‌ی من بود و اینکه دیگر با این وضعیتِ پیش آمده، قدرتش را ندارم و بعد جوری شد
که بالاخره خودم بُردم و لذتی که از این همه تنش و استرس اینکه مبادا از پله‌های
خانه و آزمایشگاه نتوانم بالا بروم و خیلی موارد دیگر بر من رفت و طبعاً بر مادر و
بر شما و بعد آن خرسندی سکرآور احساس توانمندی، برای یک عمر بیمه‌ام کرد که از آن
همه یأس خزنده و دهشتناک شب پیشین چیزی نمانده بود جز شرم و پشیمانی و از آن
داستان نانوشته، تنها سایه‌ای مبهم که از کلمه فرار می‌کند هم بود. که زنگ زدم به
شما که آقا جایزه بده من توانستم!

آنهایی
که ترسیده بودند و سریع تماس گرفتند [آرام و زهرا و میرا] و تمام دل‌های گرامی و
محترمی که شور زده بودند را می‌بوسم. اما مطمئنم حتی همین عزیزانِ نگران هم می‌دانند
من قوی هستم و با تمام این درد و اتفاقی که بعد از سه سال، تقریباً اولین بار بود
که زمین می‌خوردم ـ بعد از زمین خوردن‌هایم در سفر سوریه ـ می‌توانم در این مدتِ
چند روزه‌ای که مادرم اینجاست، به خوبی تر و خشک‌ش کنم و نگذارم دست به سیاه و
سفید بزند و سه وعده‌ی غذای اصلی و دو میان وعده و چایی‌ها و آبمیوه‌هایش رو به
راه است، اگر نشانه‌ی بهبود و توانمندی من نیست پس چیست؟

این
را نوشتم برای آن دسته آدم‌هایی که خیلی بغرنج‌تر از بیماری جسم‌شان، لاجرم روح
دردکشیده و حقیری دارند. آنقدر که حاضرند خودشان را و یا حتی روزهای گذشته‌ات را
به رخ‌ات بکشند و شاید نیشخندی هم بزنند. نوش جان‌تان. ما این هستیم و دلشادیم که
خدا اینقدر با ما مهربان است که درست نیم ساعت بعد از بغض من برای اینکه قادر
نیستم مادر را دکتر ببرم کاری کرد که مادر را خودم ببرم. شاید درک این موهبت ثقیل
باشد ولی من نوش نوش می‌نوشم و از خدایی چنین مضطر و مهربان و نزدیک به خود می‌بالم.
تو خوش باشد که گزندی نرسیده است به تو و فوتِ خدایی در میان نیست.

دوم:
خدمت دوستانِ عزیزتر از جانم عارضم که، درد هنوز هست و ناپروکسن هم هست و زندگی
هنوز جریان دارد و من دارم ویرجینیا وولف می‌خوانم [خانم دالاوی] ماهی خوش رنگ‌مان
به من عادت کرده است و گاهی عجیب موقع تقلاهایم برای بلند شدن، تماشایم می‌کند.
شمعدانی‌ام حالش خوب است و همین روزهاست که آن داستان شبانه را روی کاغذ بیاورم و
شاید تابلویی هم بکشم و …

و
سوم: در این میان، اثیره جان! عزیز دلم! وبلاگ‌تان فیلتر شده است و دلم می‌خواست
بگویم آخ دلمه برگ مو! آخ دلمه!

و
ممنون بابتِ کامنتِ خصوصی و عمل خصوصی‌ترتان. بی‌نهایت بانو شرمنده‌ام کردید …
اجرتان با خدا.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.