یا حیّ یا قیّوم

سال ۸۰ من دانشگاه قبول شده بودم؛ جامعه‌شناسی. از طرفی سال قبلش حینِ طرح استخدام شده بودم و همزمان کلاس‌های متعددی مشغول بودم و بیمارستان هم به علت کمبود کادر و افزایش ظرفیت پذیرش بیمار، شیفت‌های پشتِ سر هم و فرسایشی به ما تحمیل می‌کرد. من اما در اوج خرسندی و آرمان‌خواهی بودم. هنوز بیست و سه ساله بودم. سرشار از انرژی. سرشار از شوق و در نهان، سرشار از بیم و تنهایی و استرس. که ام‌اس آمد.

زندگی در همان نقطه، در روز پانزدهم مهر که تشخیص قطعی ام‌اس داده شد*، متوقف شد. آرزوهایم مانند ظرفِ نشکنی، که به شدت به جایی برخورد کند، خورد و خاکشیر شده بودند. هیچ پناهی نداشتم. میز تحریر، کتابخانه‌ی بزرگتر همان روزها که رسید، من غمگین بودم و توی اتاقی که درش را بسته بودم، میان اشک و آه و حسرت، دارایی‌هایم را میان عزیزانی که می‌دانستم لایق‌ترند تقسیم می‌کردم. آخ کتاب‌هایم … کتاب‌هایم چه؟

چونان محکوم به مرگی محتوم، تنها روز را به شب و شب را به روز می‌پیوستم. آنچه در من هنوز باقی بود، میل به نوشتن بود. نوشتن … از درد و رنج، با درد و رنج نوشتن تنها سرگرمی‌ام بود تا اینکه فروردین سال ۸۲ رفتیم اصفهان. تا اینکه یک روز بارانی، رسیدیم پای آتشگاه. زمین خیس و لیز و آسمان یک‌ریز در بارش و من پیچیده در چادر. آن بالا، مردم، زن و مرد، پیر و جوان غر غرو و عصبی و مأیوس میانِ عزم رفتن و میلِ بازگشتن، سرگردان. صدا زدم خدا؟ می‌گذاری این بیماری شکستم بدهد؟ خدا دستم را گرفت و به گرمی فشرد. گفتم نجاتم بده! مگذار این عبوس زشت‌رو، مرا از پا بیاندازد، تو، ای بزرگ، ای زنده‌ی جاوید … مگذاشت …

۹ سال گذشته است از آن روزی که مردم متمایل به پایین دست را می‌نهادم تا با پاهای رنجور و چادری که میان سنگینی باران و شیطنتِ باد، در برم می‌فشرد، بالا بروم و بالاتر و چونان آن خواب کودکی‌های دور، ایستاده روی کفِ سپید دستِ خدا، بخندم. بعد از مدت‌ها بخندم و داداش احمدم از میانِ شکاف‌های سنگی آتشگاه، صورت مغرور، متعجب و خندانِ مرا ضبط کند.

۹سال و ماه‌کی گذشته است از آن روز و من امروز باز دستم را گذاشتم توی دستِ خدا. وقتی وارد سالن شدم، خانم فلسفیان با دیدنم خندید و سلام کرد و گفت زمین خورده بودی؟** گفتم آره! عوضش امروز خودم تنهایی آمدم!

دروغ گفتم! من تنها نبودم. تو بودی … تویی که هیچوقت سرت شلوغ نیست و جایی قرار دیگری نداری و منت نمی‌گذاری و سختت نیست و احساس نمی‌کنی دارند از تو سو‌ء استفاده می‌کنند، بدقول نیستی و … بزرگی  عاشقی و مهربانی و حاضری و نعم الوکیلی … نعم‌الحافظون …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*علایمم از صبحگاه اولین روز خرداد ۸۰ شروع شده بودند. تشخیص را اواسط مهر قطعی کردند.

سه‌شنبه‌ی گذشته، به خاطر درد شدید، نرفته بودم کلینیک.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.