و ما أدراک ما الخوف؟

وقتی
بیدار شدم ساعت دوازده بود. خانم فلسفیان داشت می‌چرخید. برخلاف همیشه که این ساعت
آماده می‌شدند که بروند. قبض هم نگرفته بودم. رفتم سراغ خانم فلسفیان و گفتم خوابم
برده بود. کمی با هم تمرین کردیم و بعد به‌ش گفتم دستهام هم اسپاسم‌شان شدید است.
گفتم خودم مواقع بیکاری این شکلی می‌کنم [ادا در آوردم!] خانم فلسفیان مرا برده
بود اطرافِ کلینیک که باغ بود. گُله گُله ساختمان وسط خاک‌های خیس مرغوب! ما بین آهن‌پاره‌ها
راه می‌رفتیم. می‌گفت عاشق شده است و گریه می‌کرد. من دلداری‌اش می‌دادم. ساعت
دوازده و نیم که شد گفتم امیر نگران می‌شود من بروم قبض بگیرم بیاورم بدهم به شما
بعد بروم منزل. از او جدا که شدم خانم قاسمی آمد، وضعیت دست‌هام را توضیح دادم،
گفت می‌دانی این شکلی که می‌کنی مرکز تکلمت را درگیر می‌کند؟!!! من؟ شاخ درآوردم و
ترسیدم. خانم قاسمی رفت اتاقش و خندید به اینکه من توی بخش خوابم برده بود! من
رفتم لای این تپه ماهورهای مرغوب و از این سالن به آن ساختمان. دنبال آسانسور. بعد
به آسانسور که می‌رسیدم یا عین درهای آلیس در سرزمین عجایب کوچک می‌شدند [طوری که
فقط نوک عصام جا می‌شد] و یا پله‌هاش ناجور. جلوی بعضی آسانسورها پله داشت: پله‌های
الکی! من گوشی‌م را درآوردم از وضعیت آسانسورها عکس بگیرم، روی صفحه نمایش گوشی گل
بود و بلبل بود و داغون آقا داغون! از خیر عکس گرفتن گذشتم. دیدم ساعت نزدیک دو
است، از خیر قبض گذشتم که بروم خانه. از کجا؟ یک جایی عین دانشگاه آزاد تبریز:
برهوووت! راه افتادم. زن داداشم با هادی‌کوچولو سر باز لم داده بود توی پیاده‌رو.
از استخر آمده بودند و داشتند خستگی در می‌کردند. زیر سایه‌ی درختچه. گفت منتظر
خواهرش است که ماشین دارد. من داشتم تاکسی می‌گرفتم. تاکسی‌ها پُر می‌آمدند می‌رفتند.
من عصا داشتم. من به سختی راه می‌رفتم. و به شدت می‌ترسیدم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.