زنده به گور

احمد
شش یا نهایت هفت ساله بوده است وقتی آن اتفاق افتاد. از رحیم کوچکتر و از محمد
بزرگتر بود. از رحیم کتک می‌خورد و از محمد ناز و نیاز می‌دید. اینطور که می‌گوید
خیلی مهربان بوده است یا به روال ماها که مرده‌هامان را مهربان و بی‌غل و غش دوست
داریم به خاطر آوریم می‌گوید احمد مهربان بوده است و از برادرهایش گندم‌گون‌تر.
چشم‌هاش هم اواخر ضعیف شده بوده انگار. اینطور می‌گوید که نمی‌توانسته
توی
تلویزیون سیاه و سفید ۱۵ اینچی را خوب ببیند و می‌رفته می‌نشسته نزدیک‌تر. یادم
نیست در مورد مشق نوشتن هم چیزی گفته یا نه؟ به گمانم یک چیزی در همین مایه‌ها
بوده نه اینکه تلویزیون را خوب نمی‌دیده، شاید گفته سرش را خیلی می‌بُرده
توی کتاب. می‌فهمد که چشم‌هاش ضعیف شده است، ولی باباش مثل همیشه دنبال کارهاش بوده و
رفقایش. این هم از لج بابا که مدام پسر می‌خواسته وقعی نمی‌گذارد که بیا این هم
پسر! ببینم چطوری از عهده‌شان برمی‌آیی و نمی‌کند بچه را ببرد دکتر معاینه‌اش کند.
احمد مدام از رحیم کتک می‌خورده است و از محمد ناز و نیاز می‌دیده است. لاغر بود و
قد بلند. مهربان و گندمگون. آن‌وقت‌ها نه که دوربین نبوده باشد، حوصله‌ی عکس گرفتن
نبوده است تا ببینم حتی در مقیاس قد و بالا و رنگ و بوی احمد هم اغراق می‌کند یا
نه. مادر است دیگر. خصوصاً بخواهی ازش که بعد از سی چهل سال بنشیند برایت بگوید که
چطور شد آن‌طور خواب دید. خواب‌هایش را خوب به خاطر دارد. عادت پیرزن‌های دمِ
آلزایمر همین هم هست. چهل پنجاه سالِ پیش را خوب به خاطر دارند، حتی یادشان هست
فلان پسر فلان کبلایی عاشقش بوده و حرفش هم زده شده بوده ولی دست روزگار نفس باباش
را می‌گیرد و یتیمی بد دردی است برای دختری که داداش‌هاش هنوز به سن بلوغ نرسیده‌اند.
مرد می‌زندَش زیر بغل و از سر چشمه شبانه می‌دزدَتش. به همین سادگی هم نبوده است.
مرد شب میهمان همین خانه بوده و یواشکی به بهانه‌ی دست به آب از خانه می‌زند بیرون
و در را روی اهالی خانه قفل می‌کند و کلید را پرت می‌کند توی حیاط درندشتی که
بیشتر باغچه‌ای است تا آجرچینی یا سنگ‌فرشی. های که می‌افتد که دختر فلانی را پسر
فلانی زد زیر بغلش و بُرد، برادرهای نابالغ زورشان به فحش می‌رسد و مادر بیوه به
نفرین. تا صبح کلید را نمی‌یابند تا بروند دنبال دزد ناموس. به همین شدت هم نه،
حرفش زده شده بوده است ولی پدر مرحوم راضی نبوده است. رضایت پدر هم که شرط است
گیریم که مُرده باشد. می‌شود دزدی دیگر.

بعد
از سه تا دختر، بعد از کلی نذر و نیاز بود که پسرها دنبال هم ردیف شدند. ولی احمد
جور دیگری بود. لاغر بود و مدام مریض احوال بود و مهربان. مهربانی‌اش را از قلم
نمی‌اندازد. آنقدر که حتی توی خواب هم مهربانی‌اش را از گُرده نانی که پرت می‌کند
وسط حیاط می‌شود فهمید. اما این آخرین خوابش بوده است. درست خوابِ شب هفتم. هفت شب
بعد از اینکه دکتر قاضیاری پای کاغذ را مُهر و امضا می‌کند که احمد مُرده است. بعد
از آن ذات‌الریه‌ای که هر چی منتظر مردش شده بود، نه آن شب و نه شب دوم پیدایش
نشده بوده است. تا شب سوم که دکتر گفته بود مریضی خفه‌اش کرده است. اینکه تشری هم
می‌زند به جان مادر بینوا و پدر سر به هوا یا نه، نمی‌دانم. اینکه راست می‌گوید یا
نه، نمی‌دانم. اینکه تن‌ِ احمد داغ بوده است موقع شستن. این را مرد غسال گفته بوده
به مادرش یا هم به پدرش که رسانده بوده است به مادرش. شاید بهتر بود نگوید و داغ
نگذارد روی دل‌ش. اینطوری هفت شب هم خواب نمی‌دید که مادر بیا مرا از زیر خاک در
بیاور! من زنده‌ام. زن تنها می‌خواستی چه‌کار کند؟ تا شب هفتم. شب هفتم نان گرفته
بوده است و لای پارچه پیچیده بوده و گذاشته بوده است روی گُرده‌اش. ایستاده بوده
وسط کوچه روبروی در. صدا می‌زده مادر بیا این نان‌ها را بگیر. مادر دستش بند بوده
است مثل همیشه، می‌گوید لوس نشو احمد بیا تو! احمد نان را توی بقچه‌اش پرت می‌کند
توی حیاط کاشی‌ شده و عقب عقب می‌رود که نه! شما مرا نمی‌خواهید و مادر هر چی دنبالش
توی کوچه می‌گردد پیدایش نمی‌کند. 


سوم دیماه نود


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.