چقدر حالِ چشات خوبه …

«آدم می‌ترسه بنویسه» کجای
دنیا ایستاده بودی؟ تمام این سال‌های پُرکشمکش و اضطرابی که سرگردانی‌ام طاقت از
کف‌م برده بود؟ این همه سال که می‌‌دانستم چشم‌هایت را و می‌شناختم حضورت را و
پیدایت نمی‌کردم که می‌دانستم «چشات رنگش لعاب داره» و با هر کسی در چشم‌هایش می‌جستم
و نمی‌یافتم آن لطف را و آن توأمانی شرم و اشتیاق و عشق و درد و ترس و ثبات را؟
سال‌های پردردی که از آزمودن‌ها و خطاهایی نابخشودنی، چنگ می‌زدم به صورتِ روحی که
مرا در بندِ تو می‌کشید تا رام شوم و نمی‌شدم که هراسان بودم از گذرانِ عمری که
باقی نمی‌گذاشتند روزگاری را به امید همزیستی‌ام با تو. می‌دانی؟ «رو نی‌نی‌ چشات
خیسه» و من سالها در دام آبی بینهایتِ چشمانی که با خاک پر شده بودند، گم شده بودم
میان هزاران چشمی که حریص بودند و دروغین و هرزه‌گرد تا دمی خیس شوم از لطفِ نگاهی
که آرامش و طوفندگی را با هم دارند. رام و سرسپرده، در سکوتی رشک‌انگیز تماشا کنم
«رطب چشمانت» را و در «تب عاشقی‌شان» بسوزم. وقتی که بی‌خبری از آنچه در این سینه،
پشتِ پوست و گوشت و استخوان، میان مشتی عضله‌ی سرخرنگِ پرتکان، می‌گذرد، ترس و
عطشی بی‌پایان و راز و نیازی حزن‌انگیز. چه می‌دانی؟« آدم بیخود خاطرخواه شه» چقدر
سخت و سنگین است؟ به حسابِ چشمانی که صاحبش در کجای دنیا ایستاده است و بی‌قرار
است و غریب دل بسپاری به صورتک‌هایی با حفره‌های تاریک و بی‌اعتباری که سرابی
همیشگی را می‌کشاندت تا عمقِ چشمانت؟ دل بسپاری به باد و خاک و آتش. به آب. می‌دانی؟
خستگی می‌ماند و درماندگی و عطش بی‌پایان و بی‌اعتباریِ سکون. خسته‌ام. این را از
پاهایی بپرس که این همه سال بی‌تو و در جستجوی تو، توان از کف داده‌اند. درمانده‌ام.
این را از سینه‌ی پرطپشی بپرس که بی‌قرارم می‌کند. بعد از این همه سال، عطشم را از
دست‌هایم بپرس که میانِ تنت چمنده‌گانی پرالتهابند. بی‌اعتباری سکون را از تقلای
بی‌حسابِ تنی بپرس که پایی برای رفع هیجان ندارد و رمقی برای مهار این تپش‌های
مهلک …

«خودت
حتماً خبر داری

چشات
گفتند که بشکن

من‌
شکستم، شک نکردم» …

  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.