هیچ
کاری به اندازهی آشپزی از راه دور مسخره نیست. اینکه بنشینی و به کسی بگویی خوب
الآن فلانش را بریز و فلانش را اضافه کن! بدون اینکه همش بزنی خودت و از حجم داخل
قابلمه تصوری داشته باشی. که حتی بنشینی و بگویی که چقدر پودر بریزد داخل محفظهی
ماشین لباسشویی و روی چهار بگذارد و یادش باشد نرمکننده هم بریزد بیاینکه به
مقیاسِ چشمیاش که داری منتقل میکنی به او، اعتماد داشته باشی.
من؟
بد نیستم. مرد فیزیوتراپ میگفت اگر بتوانی سال دوازدهم ابتلایت را سر پا رد کنی،
میتوانی صد در صد مطمئن باشی که زمینگیر نخواهی شد. سر پا یعنی روی هر دو پایت
بایستی و راه بروی. من حالا در شروع سالِ دوازدهم هستم. یعنی اولین روز خردادی که
گذشت، اماس من یازده سالگیاش را تمام کرد. استرس؟ ندارم. میدانم که این سال را
به خوبی پشت سر خواهم گذاشت روی هر دو پایم هر چند همین حالا، پای راستِ بینوایم
از بس جور این یکی را کشیده است خطر ابتلا به آرتروزش میرود، ولی باز جای شکرش
باقی است که آقامون اعتقاد قلبی دارد زن وظیفه ندارد در خانه کار کند. حتی مرا
مشمولالضمه [درست نوشتم؟] میکند اگر بلند شوم و دست بزنم به چیزی. خودم ولی قرار
ندارم. انصاف نیست آقامون هم بیرون کار کند و هم توی خانه. خستگیاش را میفهمم
وقتی زیر بازوهایم را میگیرد تا بلندم کند. گاهی رمق ندارد ولی باید بلند شوم،
بلندم میکند ولی خسته است و خوابش میآید و به رویم نمیآورد. من؟ تبریزی هستم و
زنِ تبریزی این چیزها سرش نمیشود که شرعاً زن وظیفه ندارد در خانهی شوهر کار
کند. قرار ندارد که خانه ریخت و پاش باشد، اصلاً فنگشویی توی رگ و خونش است. بعد
چه میشود؟ این بیقراری را منتقل میکند به آقای خسته و کوفتهاش که این روزها غم
پاهای من، آزارش هم میدهد. میشود یک زنِ غرغروی روی اعصابروی خستهکننده …
بله
هادیِ عزیز! امروز روز توست، چون از وقتی بیدار شده بودم این مصراع افتاده بود توی
ذهنم روی دور تند و کند که «چون بیایی غم دل با تو بگویم …» و نمیدانستم چرا.
بعد یکهو بند دومش آمد توی دهانم و یادِ تو افتادم. نه که یادم رفته باشد تیرماه
یعنی هادی. ولی امروز گویا روز خاصی است که بیقرار شدهای تا یکطوری حالیام کنی
هستی هنوز. مگر فقط شهدا هستند که زندهاند؟ مگر هستی فقط شامل زندهها میشود؟
نمیشود. میدانی که نمیشود. گفته بودم که چون بیایی غم دل با تو بگویم؟