کِی
بود؟ امروز عصر حوالی ساعت شش و نیم. عادتش که هست سر وقت میآید، این دفعه هم مثل
همیشه با جیغ و داد که گذاشتیم به حساب همیشگی. ولی وقتی بعد از نشستن یکهو بلند
شد و کوسنها توی هوا چرخیدند و امیر دست از چایی ریختن کشید و من هاج و واج مانده
بودم که دختر گنده خجالت نمیکشد این اداها چیست و ای وای الآن کوسنها پاره میشوند،
و این بیچاره هم هی دارد توی خانهی فسقلی ما ورجه وورجه میکند و جیغ و داد و ما
هم هیچی! مانده بودیم که این رفتارش را چطوری توجیه کنیم که خودش دست بُرد به
انگشت حلقهی دست چپ و … دیریدیرام!
خدا
وکیلی تا حالا کسی این شکلی خبر ازدواجش را نداده بود! امیر یادی از سروی کرد و
گفت «تو غلط کردی! مگه صاحب نداری که سر خود ازدواج کردی؟» من هنوز داشتم با تعجب
دخترک خندانِ همیشگی را تماشا میکردم که هنوز جیغ میزد. حلقه راستکی بود و فائزه
راستکی هیجانزده بود. هنوز توی بُهت بودیم که زنگ زدم به مادر مدیر و زرمان و
امیر توی پلاس خبرش را داد به سروناز و شاهین و علی و المیرا و رامک که هر کدام
گوشهای از این دنیا هستند. من هی با دم دستترین کوسن که بدبختانه خیلی نرم بود
میزدم به فائزه و امیر دستهاش را کرده بود توی جیبهاش و توی اتاق قدم رو میرفت
… یعنی میشد باور کرد یا نکرد؟
ما
خوشحال شدیم فائزه! یعنی حتی بیشتر از اینکه همین امروز عقدکنان خواهرزادهام بود
تبریز و نبودم من. همهی بچههای مادرمدیر خوشحال شدند. یعنی اگر میشد تمام حالاتِ
چشمها و دستها و پاها و دهانِ تو و آن فرم خاص خندیدن الکی خوشت را نوشت و
رساند، عالی میشد. اگر میشد این صحنههای امروز عصر را به عقب برگرداند و دوباره
از سر، فیلم گرفت که از دست نروند حتی ثانیهایشان، که اصلاً مگر میشود شادمانی
و هیجان غیرقابل کنترل تو را به کمند دیجیتال حتی اسیر کرد؟ رام کرد؟ امروزمان را
غرق کردی در بهت و شعف و خوشی عجیبی که موقع وصلتِ عزیزان به آدمی دست میدهد. آن
حس عجیب توأمان … هنوز قلبم میلرزد از این شوق دخترک دسته گل به دستِ خسته و لب
تشنهی کنار ساختمان تئاتر شهر ظهرگاهِ شهریور ۸۹ …
خوشبخت
باشی و شاد … با هیجاناتِ غیرقابل کنترلت …
پ.ن:
یعنی نمیشود ننویسم که سر سفرهی عقدت از خودتان توی آینه عکس گرفتهای مشغول
الذمه بچههای مادرمدیر میشوم که!