تبریز یعنی گریهی خواهرم. یعنی چشمهای ناباور زنداداش سعیده. یعنی خشم مادرم از پنهانکاریام. یعنی متلک جدید رها … یعنی شیرینی ناپلئونی که صدیقه و ظریفه را بعد از ظهری بکشاند خانهی ما و من توی بغلشان گریه کنم. یعنی هول کردن مهتاب خانم. یعنی چشمهای کوچک و پیر لیلان خانوم وقتی آنطور دعا میکرد برای خوب شدن من. یعنی توی خواب و بیدارهای دیازپام خالهات با چشم عمل کرده و عصا بدست خودش را رسانده باشد، گریان. تبریز یعنی سماور ذغالی عصرهای امیر کنار حوض آبی فرسوده. تبریز یعنی تماشای کهنگی و فرسایش خاطرات سی سال زندگی در این خانه. تبریز یعنی گم کردن قشنگترین نقطه عالم در سراسیمگی ماشینها. یعنی شاهگلی و باد و سبز و آن همه خنده. تبریز یعنی تماشای غم در چشم تکتک عزیزانت، تلاشت برای خندان آنها. در حالی که درد میکشی.
تبریز یعنی مریم و کوتاه کردن مو زیر درخت انار بارور. تبریز یعنی سیبی که میرود خانهی بخت. یعنی تسبیحی که سرش از همیشه شلوغتر است … تبریز یعنی مهدی و بستنی گلآذین. علی بزرگه و غصه. تبریز یعنی جوجههای هادی کوچولو، قوقولیقوقوی خشدار جوجه خروس طلایی رنگ. یعنی چهار تا بخیه روی ابروی سمت چپ هادی کوچولو بعد از ۵۰ کیلومتر دوچرخهسواری. یعنی علی کوچولو و تماشای بزرگ شدن برادرزادهای که همسن و سال اماست است. که چقدر زیبا و رشید شده است.
تبریز یعنی دنداندرد امیر و اسبابکشی دکتر محمدی از مرکز شهر به بالای شهر و بالا رفتن دستمزدش ـ حلالش البته! تبریز یعنی شنیدن مکرر مصائب زلزله: دزدیها و بیحیاییها. تبریز یعنی پسلرزههایی که حس نمیکنی. تبریز یعنی گسل فعال زیر نشیمنگاه خرپولهاـ به کامشان البته!
تبریز یعنی تنها ماندن مادر میان خشم و حرص … تبریز یعنی حسرت دیدن خاک پدر …