سپید بالدار من

شبی که بعد از رفتن الهام و رامک و زهرا، با آرزو و همسرش رفتیم گردش شبانه، امیر به یک ماشین عجیب و غریبی گفت آرزوی کودکی‌ام. همه چیز از همان شب شروع شد: اینکه چرا وقتی بچه بودم آرزویی نداشتم؟ حتی بزرگتر که شدم. هرگز نمی‌گفتم آرزو دارم چی داشته باشم. آرزو کلمه‌ی مبهم جدیدالورودی است به زندگی من.

بچه که بودم خواب اسب سفید بالداری را هر شب می‌دیدم. به پدر گفتم یک اسب سفید می‌خواهم. پدر گفت کجا نگاهش می‌داری؟ گفتم روی پشت بام حمام. خوب هر شب «سپید» مرا روی پشت بام حمام پیاده می‌کرد و مطمئن بودم همان‌جا هم می‌خوابد. پدر می‌گفت اسبها که نمی‌خوابند. مهم نبود. پدر برایم اسب سفید بالدار نخرید. بزرگتر که شدم دیگر سپید به خوابم نمی‌آمد چون دوست داشتم خواب استرلینگ را ببینم. یا هم آندریاس. فرقی نمی‌کرد موضوع این بود که خودم برای خواب‌هایم تصمیم می‌گرفتم و سپید جایی در خوابهایم نداشت. ولی باز هم آرزویی نداشتم. آرزوی داشتن لباس قرمز چین‌دار یا کفش پاشنه بلند آبی رنگ هم نداشتم، دوست داشتم. برای داشتن‌شان گریه می‌کردم. آیا دوست داشتن آن روزهای من، همان آرزویی است که امیر از آن صحبت می‌کند؟

دوست داشتم داروساز بشوم. دوست داشتم بروم آلمان زندگی کنم. فقط دوست داشتم و آرزو نبودند. داروسازی قبول نشدم چون برای کنکور تلاش نکردم و هرگز برای رفتن به آلمان تلاش نکردم. به نظرم همین تلاش نکردن یعنی نداشتن آرزو. اگر داروسازی یا آلمان رفتن آرزو بود برایم، بیشتر تلاش می‌کردم. نمی‌دانم. گفتم که آرزو کلمه‌ی جدیدالورودی است و من نمی‌توانم هنوز تفکیک‌ش کنم. زندگی‌ام را زیر و رو کنم ببینم آرزویی داشتم یا نه؟ 

دلم طعم آرزو می‌خواهد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.