جان دارد و جان شیرین خوش است!

مدتی هست که مورچه‌های ریز فینگیلی لانه کرده‌اند در خانه‌ی کوچک خوشبختی ما. اذیت که ندارند و جز شیرینی‌جات به سایر تجهیزات آشپزخانه رغبتی ندارند ولی حضورشان قلقلکم می‌دهد. آنهایی که می‌دانند هیچ و آنهایی که نمی‌دانند بدانند که تنها موجود زنده‌ای که تا قبل از رویت ابرسوسک‌های تهران موجب ترس و وحشت و کابوس من می‌شد، مورچه بود. البته نه هر مورچه‌ای. مثلا این نانومورچه‌های خانه‌امان کجا و ابرمورچه‌های زرد وحشتناک حیاط خانه‌ی پدری کجا. البته اینباری که تبریز بودم دیگر اثری از مورچه نبود. رفته بودند. یعنی به گمانم از وقتی فهمیدند کسی نیست ازشان بترسد رفتند. برای همین وقتی بچه‌ها گفتند هر از گاهی سوسک می‌بینند تعجب نکردم. چون تجربه کرده‌ام جایی که مورچه باشد سوسک احساس امنیت ندارد. البته این هنوز به ثبت نرسیده است و سندیت ندارد، تجربه است صرفاٌ. احتمالاٌ از آنجا که خانه‌ی کوچک خوشبختی ما سوسک ندارد، این موچه فینگیلی‌ها را جذب کرده است. هر چی که هست هنوز عادت نکرده‌ام به‌شان و بعد از اینکه دسته جمعی می‌کشمشان یا در لانه‌شان را گل می‌گیرم وجدانم «میازار موری …» دم می‌گیرد بیخ گوشم. گاهی هم فیلسوف می‌شود و درباره صبر و استقامت این حشره‌ی غریب داد سخن می‌دهد و می‌خواهد درس بگیرم و اینقدر ناله نکنم. ولی خوب، من به‌ش می‌گویم جز حضرت سلیمان نبی کسی صدای این موزیان را شنیده است که اقرار کند و ثبت کند و اثبات کند و نقض کند که اینها می‌نالند و استقامت می‌کنند یا نمی‌نالند و استقامت می‌کنند؟ هان؟

وگرنه من که شدیدا اهل استقامت هستم که، نیستم؟ حالا گیریم گاهی، هی، همیشه ناله می‌کنم. خوب می‌کنم!

والله!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.