هوم.

خیلی پیش می‌آمد که وقتی برای امیر از رقصیدن، راه رفتن و از کوه بالا رفتن و دوچرخه‌سواری می‌گفتم می‌گفت هوم و با ناباوری به جایی نامعلوم چشم می‌دوخت. حق هم داشت. خیلی پیش می‌آبد که خیال می‌کنم تمام حافظه‌ام که پر از قدم‌های سوسنی عجول و مصمم است خیالات و توهمی بیش نیستند. راه رفتن؟ من؟

امروز که دنبال عکس پُست قبلی بودم، نشستم به مرور کردن خروارها عکس. خروارها آدم. خروارها خاطره. سوسنی که برای آتش سیزده‌بدر دارد هیزم جمع می‌کند و در شیب تندی برای گرفتن عکس توقف کرده است. سوسنی که زیر آبریز آسیاب خرابه دست به کمر ایستاده است. سوسنی که ایستاده است برای امیر کافی نیست. امیر سوسن ایستاده زیاد دیده است. فیلمی پیدا کردم که حین گردش با خانواده فریبا کنار شَهَرچایی ارومیه گرفته‌ام. سعید و علی و هستی جلوتر می‌روند و من و فریبا با یاد کردن از دوستان قدیمی از پشت سر. یک جایی فریبا دوربین را می‌گیرد تا از من فیلم بگیرد. من؟ چادر سرم است و لاغر و چابک قدم برمی‌دارم. فیلم مال سال ۸۷ است. اردیبهشت ۸۷.

بعد فیلم دیگری. فروردین ۸۵ است. خانه‌ی زری هستیم، من و هانیه. بلوز کاموای صورتی یقه ملوانی تنم است با شلوار سفید و … من شرح می‌دهم و امیر پای چشم‌هایش خیس می‌شود. می‌گوید تا حالا راه رفتنت را ندیده بودم. بغلش می‌کنم. می‌گویم حالا درک می‌کنی دلتنگ چه می‌شوم وقتی بی‌تاب می‌شوم و گریه می‌کنم؟ می‌بینی حق دارم؟ اشک‌ش را می‌بوسم. می‌گوید هوم. بی هیچ ناباوری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.