بوی سُکرآور نزدیک‌ترین حدود تنفس*

گاهی خسته می‌شوم. همه گاهی خسته می‌شوند. موضوع همین است. من فرق چندانی با «همه» ندارم جز وضعیت خاصی که برایم پیش آمده است. وگرنه مثل همه خسته می‌شوم. افسرده می‌شوم. گریه می‌کنم. سبک می‌شوم و دوباره می‌خندم.

موضوع مهم‌تر این است که من حتی قوی‌تر از بخشی از این «همه» هستم. آنقدر نیرومند که با وجود این درد وحشتناک و فرساینده هنوز بعد از خسته شدن، افسردگی، گریه و سبک شدن می‌توانم بخندم. حتی اگر شب تا مدتی به این سیر عجیب و غریب زندگی‌ام به این نقطه فکر کرده باشم و مسبب تمام اتفاقات و پیشامدها خودم باشم و خودم و یقه‌ی خودم را بچسبم که فلان فلان شده با من چه کردی؟ می‌توانم ساعتی بعد دست بی‌اندازم دور گردن خودم و بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنویم.

حالا که من آنقدر توانایی داشتم که از سوسن سالم دوازده سال پیش برسم به این یکی سوسن، می‌توانم برش گردانم و بکشانم به سمت بهتری؟ چرا که نه؟

من با خودم* (+) چنین کسانی هستیم.

* به یاد سعید کیایی و وبلاگش 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.