مادرم اهل بافتن نبود زیاد. ولی یادم هست از این میلهای مخصوص جوراب بافتن که پنجتایی هستند داشت که من هرگز ندیدم استفاده کند. در عوض فاطمه ننه که ذاتا روسی بود و خدابیامرز خیلی باحال فحشهای روسی میداد به بچهها وقتی اذیتش میکردند چشم بسته با همین میلها جوراب میبافت. چشم بستهی چشم بسته!
بافتن را سر کلاسهای طرح کاد یاد گرفتم. همان موقع هم که درگیر بافتن شال و کلاههای یک وجبی بودیم یادم هست به دختر ترگل مرگلی که سر همین کلاسها پلیور رنگیرنگی لوزیلوزی میبافت و حتی به خانم معلم هم یاد میداد خیلی حسودی میکردم. با اینکه چند سال بعدش که زن داداشم به عنوان یک زن واقعی که همیشه دست به بافتنش در کار بود وارد زندگی ما شد و لوزیلوزی که سهل است طرحهای خارقالعادهتری میزد هرگز مرا سر ذوق نیاورد که یاد بگیرم.
بعدها سال ۷۸ حین طرح در اتاق استراحت خانمهای اتاق عمل بیمارستان شهدا بود که «قلاببافی» را یاد گرفتم. خیلی هم جدی و حرفهای. ویروس مهندسی شدهاش را هم در کل فامیل پراکندم و بعد یکهو استاپ کردم. چرایش را یادم نیست ولی یادم هست که سال ۸۸ بعد از آن عود کمرشکن خودم شروع کردم به بافتن تا انگشتانم را از تنبلی و کرختی در بیاورم. بعد از آن ماجرا بافتنی بیشتر جنبهی درمانی (+) برایم داشت تا سرگرمی و فقط مواقع عود دست به کار میشدم. مثل همین روزها که بیشتر برای خاطر تقویت انگشتان دست چپم دست به میل شدم و هر روز اوقاتی را صرف مطالعه سایتهای آموزش بافتنی (+) میکنم. تماشای کامواهای رنگارنگ و بافتههای هنرمندانه سر ذوقم میآورد و مدام از ایدهی بافتن دامن به ایدهی سارافون و اشارپ و جوراب و فلان میپرم و رویاپردازی میکنم. هر چه که هست از بافتن افکار مشوش و منفی که بهتر است، نیست؟
این وسط یک فرضیه هم پروراندهام دال بر اینکه دختران خانوادههای با سطح فرهنگی ـ اجتماعی ـ اقتصادی بالا بیشتر از دیگر طبقات راغب به پر کردن اوقاتشان با این جور مشغلهها هستند. بله.