اصل
اینکه چرا در آن سن و سال چنین داستان سنگینی ساخته و پرداخته بودم یادم نیست.
اینکه نیاز داشتم یا نه محض حالگیری از همکلاسیهایی که شاید اصلا مهم هم نبودم برایشان
و نه حتی داستانم. داستان پسرخالهی خیالی که در اصل پسر یکییکدانهی دوست صمیمی مادر
باید باشد و خانهاشان دیوار به دیوار ما و آنقدر صمیمی هستیم و خانه یکی که از
بالکن طبقه دوم خانهی آنها به بالکن طبقه طبعاً دوم خانهمان دری باز کرده
بودیم. بله!
چند سالم بود؟ یادم نیست. چی شد یادم افتاد؟ توی تیتراژ یک
فیلمی سریالی اسمی شبیه اسم این پسرخالهی خیالی را دیدم. اسمش خاص بود و هست.
ندیدم و نشنیدم جایی همچین اسمی. بعد یادم افتاد یک نقاشی هم کشیده بودم با خودکار
روی کاغذهای بزرگ مخصوص امتحان که رایج بود زمانی که چی؟ که این من بودم و همان
پسرخالهی خیالی کشیده بود و رفته بودیم باغ خاله جان و بله! موهایم را هم خاله
جان این شکلی بافته بوده و در جواب اینکه چه پیراهنی تنت بوده گفته بودم نه لباسم
این شکلی نبود پسرخاله تخیل کرده! ــ چرا شبیه تو نیست؟ چرا! شبیه است! دقت کن!!
بله! و یادم هست کسی که داشت داستان شاخدارم را گوش میداد
و همپای من قدم میزد ــ طبعاً در حیاط مدرسه که خیلی هوا روشن هم بوده ــ احیانا
موقع برگرداندن سرش به پشت [سرش] «پوف» هم در کرده بوده است. از همه اینها که
بگذریم این پسرخالهی خیالی که پاکباختهی من هم بود اسم خاصی داشت. اسمی که در
عمری که از خدا گرفتم نه جایی شنیدهام و نه دیدهام.