این نیز بگذرد خوب است.

اس‌ام‌اس
می‌فرستادم به تسبیح که برو خانه‌ی ما، دفترچه‌م را بردار بیا بیمارستان برویم
دکتر. همین. و تسبیح می‌فهمید این یعنی چه. یعنی می‌رویم دکتر و دکتر برایم پالس
تجویز می‌کند و یکی دو هفته‌ای تسبیح می‌شود دختر خانه‌ی ما. مرا می‌برد هلال‌احمر
و برمی‌گرداند. می‌رویم مرکز ام‌آرآیی و … به ناهار و شامم می‌رسد. به اینکه
تنها نمانم یک وقتی. می‌دانی؟

اینبار
تسبیح اینجا نیست. اولین بار است تهران پالس می‌گیرم. چشم امید فیزیوتراپم و البته
خودمان به نتیجه‌ی این پروسه‌ی درمانی است. ولی وقتی جدی شد قضیه دست‌هام یخ
کردند. کم آوردم. گریه کردم. اصلاً همیشه از این مقطع بیزار بودم. هر چند بعدش خوب
بود ولی از همین رفت و آمدها و کورتون گرفتن‌ها بیزار بودم. بدجوری روی روحیه‌م
تاثیر منفی می‌گذارد. بدجوری احساس تنهایی می‌کنم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.