ناپرهیزی کردم و برای صبحانه شیر خوردم. البته نمیدانم به خاطر شیر بود یانه ولی بدجوری یخ کردم. وقتی زیر لحاف پشم ماماندوز رگ و پیم گرم شد خواب دیدم …
ترکیب چیدمان خانه همانی بود که بود نه آنی که حالاست. نور گرم خورشید بیرمق افتاده بود روی قرمز لاکی فرش زیرخاکی. امیر هم بود. داداش کوچیکه پدر را عصبانی کرد. پدر کنار پنجره نشسته بود غمگین و من داشتم قربان صدقه اش میرفتم ــ که هرگز نرفتم. گفتم الهی من فداتان بشوم پدر بلند شو لباس بپوش با امیر برویم خانه اصغرآقا. منزل خواهرم. راضی شد ولی هنوز اخم داشت. تا خواستیم از در وارد حیاط شویم یکهو قدمهاش سست شد، صورت خواهر بزرگترم در قاب شیشهای دروازهی آن سوی حیاط که با دالانی به کوچه میرسد پیدا بود. التماس کردم بلند شود. گفتم میبرمت جاهایی که دوست داشتی. خیلی سراسیمه بودم. هول داشتم حتماً ببرمش بیرون. رضایت داد. بردیمش سمت میدانچهای که با دوستان پیرش آنجا جمع میشدند. که خاطره داشت آنجا. خوشحال بود …
من پدر را خوشحال کردم.