۱. «نگران جهانی هستم
که تو را نداشته باشد
و از قضا
جهان ِ من هم باشد
– ز.ب.م -»
۲. اشارپ را تمام کردم. سریع فرستادم تبریز برسد دست تسبیح که مبادا وسوسه شوم برای خودم بردارمش.
۳. اگر تاب سیب را شروع نکرده بودم الان به این تصمیم کبرایم همت میگماشتم که بافتن رنگیرنگیترین سارافون دنیاست … با رنگهایی که آقای یکرنگ مهربانی برایم خریده است.
۴. حال جسمیام خوب نیست ولی دارم تمرین میکنم روحیهام را از جسمیهام سوا کنم. شاهدش لیلا و حسین (+). کار سختی است. گریه میکنم چون دلتنگ خیلی چیزها هستم. از خیلی چیزها میترسم. مدام به چراها و علتها فکر میکنم. قبلیها را بولد میکنم و یا خط میزنم. از طرفی به شدت به لطف خدا معتقدم. مانند طناز ـدختر برادر امیر ـ که موقعی که امیر پرتش میکرد بالا در صورتش ترس و لذت و اطمینان و عدم اطمینان رخ مینمود، در این بازی خدا مستأصلم.
۵. دارم نقشه میکشم عید برویم جایی غیر از تبریز. ابداْ طاقت دیدن صورتهای مبهوت، نگران و غمگین افراد خانوادهام را ندارم. راحت نیستم دیگر در تبریز. تبریز را باید زیر پاهایم حس کنم وگرنه چه فایده؟ شاید هم ماندیم در همین تهران آلودهی بزرگ بیقاعده. نمیدانم.
گزینههای فعلی مشهد و آران و بیدگل هستند با آران و بیدگل مشدد. کسی خبر دارد از ماجرای این شهر؟
۶. دلم برای سمانه م. خیلی تنگ شده است در این بیخبری طولانی.