نمیدانم
اگر چند سال پیش بود، در یک همچین موقعیتی چه میکردم؟ احتمالا باید تابستان میبود
و من خالچهی پیر را پهن میکردم جلوی پنجره اتاق، توی حیاط. قبلش حیاط را آب میپاشیدم
و جارو میکشیدم. بعد دراز میکشیدم روی خالچه، بدون بالش و البته باید موسیقی هم
باشد. موسیقی را خیلی سال پیش با چیزی غیر از گوشی موبایل میشد گوش داد. باد
عصرگاه البته میان شاخ و برگ تاک جست و خیز میکرد. دستهای سار، یا چلچله یا هم
کفترهای دستآموزی سینهی آسمان را تیره میکردند. ابرها شکل ملخ و خرگوش میشدند.
گربهای آرام خودش را میرساند لب حوض. من میچرخیدم به پهلویی و اشکی که پای چشمم
جمع شده، احتمالاً سُر میخورد تا خود گوشم. تا لب خالچه.
بعدتر،
اینطور موقعها میرفتم مینشستم روی نیمکت همیشه سبزی، گوشهای دنج، در قشنگترین
نقطهی عالم. صدای فواره و مرغابی و گنجشک و بوی چای دارچین و قهقههی پیرمردهای
نیکمتهای کناری و گره خوردن شلنگ سبز دور ساقه باریک توت جوانی. و سرمای حضور
شانهای بیمنتها. دیگر نمیشد چرخید به پهلویی و اشک یحتمل، همانجا آنقدر میماند
تا بشود خونِ دل. خونِ دل را میشد برد حمام و لابلای کفِ صابون و بخار آب، شست.
فقط کافی بود بروم بنشیم روی نیمکت سبز زیر مجسمه. وسط نیمکت تا کسی همنشینم
نشود. تو بروی بنشینی جلوتر، نزدیکتر به آب. روی چمنهای خیس، پشت به من.
حالا،
اینطور موقعها، نه جایی هست و نه حالی و نه توانی. دراز میکشم جلوی تلویزیون و
رامبد جوان*
از داوود رشیدی میپرسد « از مردم چه توقعی دارید؟» داوود رشیدی میگوید «هیچی!
اگر آنها نباشند که من تعریف نمیشوم.» رامبد جوان دوست دارد داوود رشیدی بگوید
واه واه مردم خیلی باعث اذیت آدم میشوند و نمیتوانی با زن و بچهات مثلا بروی
پارک یا سینما یا رستوران. کوفتِ آدم میشود. ولی نمیگوید. داوود میگوید بدش میآید
از هنرمندهایی که عینک دودی میزنند و خودشان را میگیرند. این را هر شونصد باری
که پخش میشود میبینم. میبینم و نمیبینم و هی از پهلو میچرخم به پشت و باز از
نو. چیزی نرم و خاکستری تند روی قلبم مینشیند. این حجم کبود، خونِ دل است که نمیشود
ببرم حمام و با صابون و آب گرم بشویم و برود توی راهآب. آخر اول باید بُرد آن
گوشهی دنج. اول باید صدایی بپیچد توی گوشت. اول باید سرمای دلچسبی تکانت بدهد.
اول باید گوشهای از این خانه، یک بلندی پیدا کنم. مثل بلندترین پنجرهی عالم. بعد
تو را جا کنم آنجا. پشت به من، نه! …
میدانی؟
احمدرضا (+) میگوید یک دفتر آبی دارد. آبی مثل چشمهای تو!
*برنامه گپ. از iFilm