بلندترین پنجره‌ی عالم

مثلاً
سال آخر دبیرستان باشم. شیفت بعد از ظهر. روزهای آخر باشد و خسته رسیده باشم خانه.
هوا رو به تاریکی مخملی باشد. نشسته باشم روی شکم پنجره و پلویی که مادر گرم کرده
را با آب ترشی خانگی خیس کنم و بعد هویج و گل‌کلم‌ و کرفسش را جدا کنم بچینم لب
بشقاب. خورشت را بریزم روی برنج ترش. گلدان شمعدانی را کمی هل بدهم سمتی تا تکیه
بدهم به دیوار. ذهنم پر باشد از اربیتال و انتگرال.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.