ماریا

من
برداشتم به خانم فیزیوتراپم زنگ بزنم و امیر آقا رفتند داروخانه برای گرفتن
داروهام. درست جلوی در نزدیک نگهبانی رهام کرده بود. تلفنم تمام شده بود که از
کنارم رد شد. همراه مردی که پدرش بود. کاپشن پفی صورتی و کلاه بافتنی لبه چین‌چینی
سرش بود. از لای دست باباش نگاهم کرد و من لبخند زدم. موقع خارج شدن از ساختمان
دوباره از زیر دست و بال پدرش نگاهم کرد و من اینبار با دلهره لبخند زدم. پدرش را
دور زد و آمد سراغم. ترس برم داشته بود، شاید چون پدرش مرتب سعی می‌کرد او را از
من دور کند. گفت شلام. شلام. نی‌نی. گفتم چی؟ گفت شلام. گفتم سلام. خوبی؟ کف دست
غیرطبیعی‌اش را می‌زد به کف دست دیگرش و می‌گفت نی‌نی. نی‌نی. دستم را که گرفت از
ترس مانده بودم چه کنم؟ دستش گرم و صمیمی بود. گفتم من نی‌نی ندارم. عصبی شد و
دوباره گفت. دورم می‌چرخید و می‌گفت نی‌نی و دست‌هاش را به هم می‌کوفت. گفتم خانم
خوشگله اسمت چیه؟ به کمک پدرش فهمیدم اسمش ماریا است. ماریا.

ماریا
من که نی‌نی ندارم. ماریا را پدرش کشید و بُرد و ما هم سوار آسانسور شدیم و من
خجالت کشیدم که ازش ترسیده بودم. تا همان لحظه‌ی آخر. از یک دختربچه‌ی شیرینی که
بنا به هر علتی فکر می‌کرد من که روی ویلچیر نشسته‌ام حتماً بچه‌ دارم ترسیده بودم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.