ارومیه
باشد. نازلو باشد. حوالی سالهای ۷۶ یا هم ۷۷. طرفهای ظهر باشد. اکرم فرامرزی
بگوید باهاش بروم تا مخابرات دانشگاه، بگویم باشد و فکر کنم خودم هم یک سری به
بانکش میزنم. توی زمین خالی نرسیده به ساختمان مخابرات و بانک، تور والیبالی علم
کرده باشند و محمدرضا با همان پیراهن سفید با خطهای آبی و یکی
دیگر که اسمش یادم نیست و قدش بلندتر بود در حال بازی باشند. محمدرضا
حواسش پرت شود و در حالی که نگاهش به سمت ماست با توپ پرت شود روی زمین. بخندد.
بخندیم؟ من نخندیدم. قلبم تیر کشید. عین این عاشقهای صبور ساکت نگران بینوایی که
حتی نمیتوانند دست بگذارند روی قلبشان، که تیـــــــــــــــر کشیده است.