پُل‌های چوبی عمرم.

این
روزها، «وضعیت سفید» می‌بینیم. بعد با مادر بلند می‌شویم می‌رویم منزل یادگاری‌ها،
صوفیان. یک اتاق کوچک برای من و مادر، کوچکترین اتاق از اتاق‌هایی که داده‌اند دست
خانواده‌های دیگر. خانواده خواهرم هم هستند. صبح‌ها با بچه‌های یادگاری می‌روند
باغ و من می‌مانم و جمیله. تازه چهار دست و پا خودش را تکان می‌دهد می‌رود این‌ور
آن‌ور و من دنبالش می‌دوم از بس تشنه‌ام. تشنه‌ی بچه. مادر وقتی من خوابم می‌رود
تبریز، اخبار گفته است سمت خانه‌ی ما را بمباران کرده‌اند. مادر سر کوچه عمو حمید
را می‌بیند، عمو بی‌مقدمه شماتت می‌کند، مادر سست می‌شود که مبادا. مبادا ترکش‌های
توی حیاط خانه است. مادر عصر آن روز با پدر و داداش‌ها برمی‌گردد. اتاق که خیلی
کوچک است، می‌رویم آن سمتِ جوی آب، منزل باقری‌ها. من که عاشق پُل هستم، هر روز به
عشق دیدن جمیله از روی پل می‌روم و می‌آیم و پل عین آن پل‌های توی فیلم‌هاست. کج و
داغان و چوبی.

 (+)


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.