دلم
برای خانهی پدری تنگ شده است. دلم سحرگاهان خلوت کوچهامان را میخواهد. دلم پیچش
باد لای برگ درختان حیاط خانهی پدری میخواهد. بیل زدن باغچه و کاشتن گل مینا و
بنفشه میخواهم. دلم برای پریوشمان تنگ است. دلم تنگ است میدانی؟
دلم میخواهد
ساعتها «حیدربابایه سلام» گوش بدهم. با صدای خشدار پیر بغضدار شهریار. به یاد
صدای پدر در سالهای آخر. بعد گریه کنم یواشکی، تو دلی. بروم به خیابان خلوت صبحها
و ایستگاه اتوبوس و اتوبوس ساعت شش و پانزده دقیقهاش. اصلا زودترش؛ آلارم گوشیام
که هر پنج دقیقه تکرار شود. مادر چای تازهدم بریزد در فنجانم و تکهای کیک خانگی
بگذارد روی میز. من آهنگ گوش بدهم و چایی بنوشم و مادر تسبیح بچرخاند لب تختش.
بنشینم روی صندلی فرسودهی توی هال کوچیکه و کفش بپوشم. بزنم بیرون. هوای تازه
بریزد توی ریههایم و خواب از سرم بپرد. نگاه آخر بیاندازم به باغچه.
اصلاً
دلم آش بخواهد. باید ترک تبریزی بود تا فهمید دلت آش میخواهد یعنی چه. اصلاً ساعت
یک شب آش حاضر شود و داغ داغ هورت بکشیاش. زودترش فقط چند تا نفس عمیق بو بکشی.
بوی ترش نعنادار بخزد زیر پوستت. بشوی پانزده ساله. مادر رشته ببُرد و آردیاش کند
و لای انگشتان مادرانهاش تاب بدهد بریزد توی آش، بگویی بیشتر بریز مادر. دوست
دارم. ذغال اختههای خشک توی داغی آش شل
بشوند. هول هسته داشته باشی زیر دندان. آخ.
اصلاً
داروهایت را نخوری بگذاری یک ساعت دیر بشود. بشود! آش داغ بخوری و «هوش مصنوعی»
تماشا کنی. اصلاً باید ترک باشی و تبریزی و تنبلی تهران نرفته باشد زیر پوستت لانه
کند و سر حوصله آش بپزی، ترش نعنادار. تو حالی به حالی شوی و شوهرت بخندد. بگوید
چرا زودتر نگفتی؟
اصلاً
باید دلت خواسته باشد، دیر. اول شب. آش ساعت یک آماده شود و بخوریاش و اشک جمع
شود پشت پلک و پانزده ساله شوی و عاشق عصرهای سرد تبریز و بخار آش توی کاسه. میفهمی؟
دلم
مادر میخواهد … و شهریار میخواند. یکریز. بغضکرده و پیر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «گریز دلپذیر» بخوانی از آنا گاوالدا و «یک خانواده محترم» تماشا کنی حتی ..
** این (+) یک KAFOی خم شده از شدت اسپاسم است!