هول‌انگیز مبهوت شیفته!

 

من آدم
زیاده‌نویسی بودم. یادش بخیر «زیاده‌نویس» اسم وبلاگ کسی بود که حالا از من خیلی دور شده است. زمانی خیلی نزدیک بودیم. آن دورانِ طلایی که من «خوب می‌نوشتم»، با آدم‌های خاصی خیلی نزدیک می‌شدم. بگذریم.

من آدم زیاده‌نویسِ کم حرفی بودم. اگر با من هم کلام می‌شدی، سکوت معنای سنگین حضور تفکری ناپیوسته و پُرتلاطم بود. طوفانی که پشت پیشانی‌ی بی‌چین و چروکم، چشم‌هایم را خیره‌ی ژرف‌نگری می‌کرد پشت شیشه‌های فتوکرومیک عینک‌هایم، و لبانم را زیباترین لبانی که به سخنی گشوده نمی‌شدند، وادارم می‌کرد، به جای تولید صدایی که زیبا نبود،
کلمه‌ها را ـ ثروت عظیم روحم را ـ ردیف کنم روی سطرهای خیالی. خواننده‌های مذکر عاشقم شوند و خواننده‌های مؤنث قاتلم. من زیاده‌نویسِ عاشق سکوت بودم.

حسینِ لیلا می‌گفت ـ با خشم ـ که تو هم زیاد می‌نویسی هم زیاد. هر روز زیاد نوشتن، در دنیایی که مردم زیاد حرف می‌زنند و کم گوش می‌دهند و کم می‌نویسند و کم می‌خوانند، خرق عرف بود و من نامعمول. بالاخره زمانی فرا رسید که شیشه‌های عینکم دیگر فتوکرومیک نبودند که نیکو کلینی بدش می‌آمد، و لب‌هایم به خنده گشوده می‌شدند تا بر پیشانی پُر دردم چینی نشکند. زندگی طوری شد که نوشتن سختم شد. نوشتن که سختم
شد، دیگر فراموش نکردم ـ که مارتین یاد داده بود نوشتن راهی برای فراموش کردن است – و من شدم دیگِ جوشانِ افکار متضاد و گردن‌کش و معذب و فرساینده‌ای که هر صبح بیدارم می‌کنند و آنقدر در بستر این سو و آن سویم می‌کنند که بدنم سرد می‌شود. بدن که سرد باشد یعنی تو داری اور‌دوز استرس می‌شوی. یعنی عمق فاجعه دارد در سیستم
پیچیده و منحصر به فرد عصبی‌ات، کند و کاو می‌کند و تو را که به شدت تنها و بی‌پناهی،
فتیله پیچ.

من به شدت تنها و بی‌پناهم. زیرا دیگر نمی‌توانم بنویسم. نوشتن، با «خوب من، سلام» آغازیدنِ دردهایی که جز سینه‌ی وسیع و ستبر تو، هیچ سیطره‌ای در عالم گنجایشش را نداشتند، در من تمام شده است و به جایش، در مغزم، در سیستم منحصر به فرد و پیچیده‌ی عظیمی که در یک گارد استخوانی منسجم و غیر قابل نفوذ  و خروج محبوس است، میان گذشته و حال، آینده‌ای که هیچ معلومم نیست، دردها و مرهم‌ها، کشش‌ها و رانش‌ها، تصمیم‌های صغری و کبری، شکستن‌های پی در پی و خرق عادت‌های نامعمول، کلماتی سترون و بی حس، آرزوهای بی‌انجام
و بی‌سرانجام، من، دستخوش تغییراتی کُشنده و فرساینده شده‌ام. من به زیبایی یک تابلوی رئال بی‌نقص و مسحور کننده‌ای دارم ویرجینیا وولف را نفس می‌کشم.

روزی که دور نیست، و نیروی فروکش‌شده‌ی پاهایم که برگردند، من تا حد مرگ راه خواهم رفت و بعد، مانند آن روز پاییزی کنار شهر چایی ارومیه که دنبال سنگ‌های مسطح برای کلاس‌های آقای زندی بودم، سنگ‌‌های زیبا جمع خواهم کرد و آرام آرام بی‌که کفش‌هایم را بکَنم، با شتاب شوق‌انگیز
لطیفی که هیچ چشمی قادر به درکش نخواهد بود، خودم را در بزرگترین استخر شهر غرق خواهم کرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.