مهربان مادری که من‌م!

من
امروز تنها هستم. امیر رفته است سر کار
* و الآن که دارم تایپ می‌کنم باکلوفن
و تیزانیدین دارند دو تایی کرکره‌ی پلک‌هام را می‌کشند پایین. گاهی چونان سریع
خوابم می‌برد که حتی فرصت نمی‌کنم درست دراز بکشم!!!

القصه!
اویس که یادتان هست؟ پسرمان را می‌گویم. طفلک مظلوم بی‌گناهِ من مدتی است که عین
مادرش یک‌وری دراز می‌کشد و یک‌وری شنا می‌کند حتی! دیشب دیدم این سیخ ایستاده و
زل زده است به بطری
yokoyoko و تکان نمی‌خورد.
بعید بود آخر با آن وضع فلجی که دارد. بعد تازه دوزاریم افتاد که پسرم فایتر است
نا سلامتی و گارد گرفته است سمت درِ قرمز بطری!!! بعد نامردی نکردم و جای بطری را
عوض کردم. دوید رفت آن‌ور گارد گرفت! ساعتی دارم که یک مربع تراش‌خورده آبی درباری
** دارد. آن را
هم گذاشتم یک طرف. صبح هم امیر قبل از رفتن ظرف ناهار مرا گذاشت آن‌ورتر تُنگِ
اویس. حالا این اویس جان دلبندم هی این‌ور گارد می‌گیرد، هی آن‌ور و آن‌ورتر گارد
می‌گیرد و کلاً دارم با شیوه‌های نوین فیزیوتراپی عضلات پسر دلبندم را بازیابی می‌نمایم!
باشد که رستگار شوم.

__________________________________

*قبل از عید دوستی زنگ زده بود و بعد پرسید امیر چطور است؟
گفتم خوب است، خانه است. گفت ـ خیلی مهربان و دلواپس ـ «ئه! اون هم مثل تو شده!!»

**یک رزیدنت آقایی داشتیم که خیلی
سال پیش یک رنویی خریده بودند سرمه‌ای رنگ. می‌گفتند «آبی درباری» است نه سرمه‌ای.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.