یادم
هست هنوز سهپایهام را اسماعیل نساخته بود. توی حیاط یک قالیچهای پهن کردم و بوم
را تکیه دادم به دیوار. پیراهن مردانه طوسی تنم بود حتی. موهایم را دم اسبی بسته
بودم. علی هنوز به دنیا نیامده بود. گزگز کف پاهایم تازه شروع شده بود و تاری دید
چشم چپم داشت خوب میشد. کتاب آموزش پرتره را تازه گرفته بودم. از روی کتاب گام به
گام شروع کردم و کشیدمش. عاشق چشمهایش بودم که آبی بود و نبود. مثل چشمهای
مارتین. مانده بود تبریز. داخل جعبهی تلویزیون. همراه آلبومهایم و خرت و پرتهای
دیگر. تبریز که بودم آوردمش. نگاهش که میکنم حتی سر و صدایی که توی حیاط بود را
میشنوم. میبینم که زن داداش محمد همراه برادر کوچیکهاش آمدند. مادر داشت برگِ
مو میچید. پدر هم بود. و کسی کنارم نشسته بود را عجیب است که یادم نیست. مطمئنم
دختربچهای سمتِ چپم نشسته بود ولی یادم نیست کی بود. نزدیکیهای ظهر بود. جایی که
نشسته بودم سایه داشت هنوز. تمامش کردم و سایه رفت و وقت ناهار شد. خوب یادم هست
… ولی یادم نیست دختربچهای که سمت چپم نشسته بود کی بود.