زمانی
در زندگی پیش میآید که دیگر رمقی برایت نمیماند. درماندگی هم نیست، در نماندهای.
داری زندگیات را میکنی. میبافی، برای تمام کسانی که دوستشان داری. نقاشی میکنی.
گرسنهات میشود امساک نمیکنی. وقتی با مادرت صحبت میکنی مثل همیشه با شادمانی
میگویی «سلام قیز!» به فکر کوتاه کردنِ ناخنهایت هستی حتی. کسی را داری که برایت
از جان عزیزتر است. اندوهش فلجت میکند، اما جرأت نداری صدایش بزنی و بگویی دوستش
داری. دیگر رمقی برایت نمانده است.
زمانی
میرسد که دیگر صحبت کردن یا نکردن فرقی برایت ندارد. اصلاً رمقی برای بازگفتنِ
اندوهت نداری. اصلاً دیگر فرقی ندارد بگویی یا نگویی. در عینِ با کسی بودن احساس
بیکسی میکنی. از درد کشیدن خسته میشوی. از شنیدن صدای نالههایت هم. از گریستن
و فریاد زدن. دیگر ایستادن و راه رفتن برایت آرزو نیست که محال باشد یا مجال. وقتی
از بیست و چهار ساعت، فقط سه چهار ساعتش را به هوشی و مابقی را در خواب و بیدار
کلنجار میروی، چه فرقی میکند بایستی یا نه. گیرم دنیایی گمان میبرد تو خودِ
هستی هستی. وقتی تعریفی از هست نداری بیا داد بزن من از نیستم نمیترسم. که خودِ
نیستم.
زمانی
هست در زندگی که دیگر آرزویی نداری. اصلاً آرزو، هوس، دلخواهی، جان خواهی برایت
گنگ و مستأصل است. خالی از معنا. معلق. معلقی اصلاً در معنی. نه که بندی نباشد که
آویزانش شوی یا پاره تختهای که چنگ بیاندازی بهش. رمق نداری. جان نداری از بس
مُردهای. دست میکشی و میگذاری جاذبه کارش را بکند. میگذاری سونوشت تو را با
خود ببرد. جریانی که خواهی نخواهی به هر چه آویخته باشی خستهات خواهد کرد از بس تند
و کینهجوست، میگذاری ببردت، بکوبدت. بکشاندت به هر آنجا که خواست. از بس خالی از
خواهشی.
از بیکسی
نیست که درماندهای. خود در ماندگی است که بیکست کرده است. که معلقی و در تعلیق،
ماندن یا نماندن نیست که برایت تعیین تکلیف کند، بودن یا نبودن مسأله نیست. رها
شدهای.