چند شب
پیش که مهسا و همسرش مهمان ما بودند صحبت از گرمی و سردی مزاج به میان آمد و من از
علاقهام در برحهی زمانی خاصی گفتم به فلان غذاها که سردی بودند
ولی برای مثال گوجه سبز و ترشیجات طبیعی را دوست نداشتم و ندارم. مقداد گفت شما در
کودکی تمایل به مرگ داشتید یا یک همچون چیزی و من آن لحظه انکار کردم. ولی دیشب که
جعبهام را شرح میدادم یک آن یاد کودکیام افتادم و تأثیری که خواهر مُردهام بر
زندگیام و من داشت. سایهای که تعقیبم میکرد و من به آن شایق بودم.
خواهرم
چند روز بعد از تولد من فوت کرد. او مرا دید ولی من نه. اما در تمام سالهای کودکی
و نوجوانیام حرفهای مادرم و اطرافیان موجب ایجاد رابطهی ذهنی محکمی میان من و
او شده بود. اینکه همه میگفتند من خیلی شبیه او هستم و تعریفها و تمجیدهای همه از
او در من بتی ساخت که زندگی امروز من متأثر از آن است. من بی شکیب منتظر مرگ بودم.
خواهر
من بیماری تنگی دریچه میترال داشت. میگفتند روماتیسم گرفته بوده و بعد قلبش درگیر
شده است. خواهرم همیشه تنها به دکتر مراجعه میکرد. خواهرم خودش شوهرش را انتخاب
کرد و او را به پدر تحمیل کرد. یعنی سنتشکن بود. من در کودکی روماتیسم مفصلی
گرفتم. بعدها هم اکثر مواقع تنهایی به پزشک مراجعه میکردم و ماههای اول تشخیص بیماری
این موضوع را از تمام افراد خانواده پنهان کرده بودم. من خودم همسرم را انتخاب
کردم و در تمام عمرم انتخابهایم را به پدر سنتیام تحمیل کردم.
خواهرم
گلدوز ماهری بود. تماشای کارهای گلدوزی به یادگار ماندهاش شد یکی از سرگرمیهای
من. تعقیب ساقهها و غنچهها و بنفشهها. و تأکید مادر که او خودش اینها را میکشید
و میدوخت. و قیاسی که در ذهنم میان کارهای او و دیگر کارهای گلدوزی که در خانهی
اقوام میدیدم از او هنرمندی منحصر به فرد ساخته بود در ذهن کودکم. بنابراین من
مهربان و هنرمند شدم. من از او بی که متوجه باشم الگو گرفتم حتی در مورد بیماریها
و مرگم. من حوالی بیست و دو سالگی منتظر مرگ بودم که اماس آمد.
رفتار
مادرم و اطرافیان بی که متوجه باشند مرا به سمتی سوق دادند که طالب مرگ باشم و به
قول مقداد به سمت سردیهای غیرطبیعی کشیده شدم که موجبات مرگ خودم را فراهم کنم و
تمام اینها را ذهن من مرتکب میشد بدون اینکه متوجه باشم.
توضیحش
سخت است. اما به خوبی ناامیدی کودکانهام را به خاطر دارم. حتی مرور داستانهایم
که در آنها مرگ جزئی لاینفک است در تأیید این مطلب است که ذهن من داشته مرا میکشانده
سمتِ نابودی. من در مواجهه با اماس هم تسلیم بودم و میل شدیدم به خلق یادگارها و
سفر به جاهایی که بعدها نخواهم توانست، میل شدید به راه رفتن که روزی نخواهم
توانست، باور عجیبم به تنگی وقت، همه و همه یعنی مرگ سایهای سنگین بر ذهن من
افکنده بوده است. من همواره منتظر مرگ بودم.
من
مادرم را مقصر نمیدانم چون در حالت طبیعی مادری که چند روز بعد از تولد آخرین
فرزند اولین فرزندش را دفن میکند با ارجاع و الصاق این دو به هم در صدد تسکین غم
سنگینش بوده است. من هم مقصر نبودم چون کودکی و نوجوانیام ملغمهای از عشق و مرگ
بود. جنگ میان بودن و نبودن. دنبال مقصر نیستم فقط حالا که وضعیت برایم مشخص شده
است و حالا که عشقی قوی و مهربان در کنارم هست میخواهم خودم را بیرون بکشم. میخواهم
تمام نشوم. بمانم. نور کجاست؟
____________________________________
* «عشق و مرگ دو یار جدایی ناپذیرند. هر کجا عشق هست مرگ نیز هست مرگی که تو را از عشق جدا خواهد کرد.» این را وقتی سیزده ساله بودم نوشتم زیر یکی از نقاشیهایم.