وقتی کتاب کسی را دستت میگیری که به واسطهی سالها خواندن وبلاگش (+)، تا حدودی شناخت پیدا کردهای به او، خواندنش هم شیرین میشود هم سنگین. «دکتر داتیس» یک رمان است. رمانی که شبیه بخش یک تجربهی همشهری داستانِ کِش آمده است. البته ماهنامه حتماً دیپورتش میکرد چون زیادی اصطلاحات پزشکی دارد و همهفهم نیست. هر فصل تیتری دارد که به هوشمندی انتخاب شده است. اولین فصل، «ابر» است که به نظرم بیشتر از یک فضای ابری است و به قدری پُر از نق و ناله و تیرگی است که به مدت چند روز نگذاشت من رغبت کنم به ادامهی خواندن. فصلِ «آفتاب» نوید میدهد که میشود امیدوار بود این دندانپزشک تازهکار بالاخره قرار است از نق و نال دست بردارد و به «ساسنگ» روی خوش نشان بدهد. به «غربت».
ساسنگ، وطن است. وطنی که به روز نمیشود مگر در بند کردن طبقاتی تکیه زده به تیرآهنهای ناپایدار که با زلزلهای فرو خواهد ریخت. ظاهر شهر مانند ظاهر وطن به سوی ترقی دارد پیش میرود. توصیف باغ های ویلایی پولدارها در کنار خانههای فرسودهی شهر[ک]، توصیفِ مردمی که سانتافه سوار میشوند ولی رشد اجتماعی و سیاسی لازم را کسب نکردهاند دردزاست. اینجا وطنی است که دکتر داتیس در آن و با آن غریبه است. غریبهای که هرگز پذیرفته نمیشود. دکتر داتیس نمایندهی قشر متفکر تحصیلکردهی دلسوز است نه صرفاً روشنفکر.
اما «دکتر داتیس» همان حامد اسماعیلیون است. با هر جمله و بند و پاراگرافی که میخوانی لینک میشوی به یک پُستِ وبلاگشان و یا فلان کامنتی که در وبلاگِ فلانی دیده بودی از ایشان. البته اسم دکتر اسماعیلیون ارمنی نیست. خیلی سعی شده است که تغییراتی در
شخصیتِ اصلی داستان و افراد دور و بریاش داده شود تا رو نشود ولی رو است. داستانِ افغانها، مکانیک نزدیک مطب و حمیدرضا و زنش و رها و …
از آفتاب تا رنگینکمان را بیوقفه میخوانی و زیر لب میگویی «من اینها را میشناسم. پس اینطور!» بعد ناگهان برف میبارد. برف، ماجرای درگیر شدنِ دکتر داتیس با انتخابات شورای شهر ساسنگ است. وانمودی دلچسب، زیرکانه و هوشمندانه از انتخاباتِ جنجالی ایران. دکتر داتیس در انتها، با متانت و رجوع به پزشکی، از دست دادن آرایش را توجیه میکند و پروندهاش را میبندد ولی در نهایت برای همیشه ساسنگ را ترک میکند:
«من جواب را میدانم. جواب را میدانم. بارها با این جواب سر خودم را شیره مالیدهام. وقتی به مریضی دیالیزی نگاه میکنی که… رفته زیر عمل و کلیه حالا در یکی از پهلوها جا خوش کرده و تازه از بیهوشی درآمده، میفهمی تمام سلولهای بدنش یک صدا فریاد میزنند «ما این عضو تازه را نمیخواهیم.» اینجاست که ما دکترها میبندیمش به داروهای ایمنوساپرس. که صدای سلولهای مخالف را خفه کنیم. بگوییم خفه شو! اگر میخواهی که این آدم نحیف که پول کلیه را از زیر سنگ جسته زنده بماند خفه شو و… حالا کدام راست میگویند؟ اکثر سلولها یا دکترها؟ …» صص. ۱۹۴-۱۹۵
تگرگ، فصل آخر رمان است. تگرگْ سنگین و زخمنده و آزارانده است. «دکتر داتیس» حقیقت تلخ و آزاردهندهای دارد که کسانی که با سالها کسب علم و مهارت وقتی وارد جایی میشوند که به اینها عادت و بدتر از آن رغبت ندارد، تجربه میکنند. کنار آمدن و تغییر دادنِ محیط تازه سخت است و سختتر از آن، تغییر دادن و کنار آوردنِ خود با محیط است. اینها را نویسنده به خوبی نشان داده است. استفاده از اسامی بیماریها و توصیف علایم و نشانهها برای توضیح دادنِ ناهنجاریهای شخصیتی، اجتماعی و سیاسی حتی، نو و بدیع است. لذیذ است. البته برای کسانیکه آشنایی با این اصطلاحات ندارند بالطبع، کتاب خوبی نیست. مناسب نیست.
تصویر روی جلد کتاب، دندان است. دندانِ عقل شاید. شبیه است. دندانی که میگویند از فلان سن درمیآید و طبیعتاً نشانهی رشد عقلی شخص است ولی قاعدتاً و عرفاً این دندان را باید کشید [در کتاب، عادتِ عرفی شدهی مردم عامی این است: بکش دکتر جان! بکش!]. تلخ است نه؟ [روی جلد سفید است و پشتِ جلد سیاه.]
بعد از خواندنِ «قناریباز» ناامید شده بودم از نویسندهی «آویشن قشنگ نیست». اما سومین کتاب حامد اسماعیلیون حتی از اولین کتابش، پختهتر، استادانهتر و عمیقتر است.
ممنون دکتر 🙂