ارومیه
باشد، ساعت حوالی ظهر روزی پاییزی در سال ۷۶. توی اتوبوس ستاد به نازلو ناگهان
چشمم افتاده باشد به جای خالی حلقه. آشفته انگار زندگیام را باخته باشم بمانم که
آخرین بار کی حلقه دستم بوده است. ستاد رفتهام وضو گرفتهام و نماز خواندهام و
بعد رفتهام غذاخوری. حتماً در سرویس بهداشتی جا گذاشتهام. آه مارتین. آه خدا.
یادم نیست دعا کرده باشم. دعا نکردم. ترس چونان ریخته بود به جانم که دعا کردن
یادم رفته باشد. تا میرسم نازلو با اولین سرویس برگردم ستاد. آخ مارتین. دویده
باشم تا برسم جلوی روشویی که وضو گرفتم. نفسم حبس باشد یا هم سینه از حجم نفس به
هقهق افتاده باشد از دیدنِ حلقه جلوی آیینه. آه مارتین. سوار اولین اتوبوس شوم
برگردم نازلو. برسم جلوی در کلاس فارما. آنقدر شادم که نترسم از استادی که حتی
اجازه نمیداد دانشجویی با او وارد کلاس شود. در بزنم. باز کنم. نمیدانم استاد در
صورتم چه دید که گفت بفرمایید. بنشینم و نشاط انگیزترین نفس دنیا را تجربه کنم.
حلقه سر جایش باشد.