در مورد خاله نوشتن سخت است. خالهای که آنقدر حرص و جوش تمیزی را میزد که وقتی میرفتیم خانهاش انگار کن رفتهای خانهی یک تازه عروس.
خاله سکینه (+) دیشب رفت و امروز رفت به حجله عروسیاش*. کاش تمیز باشد و مرتب. کاش خاله چندشش نشود از خاک و خل. کاش خانهی آخرتش انگار خانه یک تازه عروس باشد. من همین یک ساعت پیش فهمیدم. داشتم با همسر برادرم صحبت میکردم که چه شد پس شیرینیهام؟ همین هفته مادربزرگش رفته بود و حالا خاله سکینه. خوب شد. راحت شد، بیماری داشت عذابش میداد. سخت است آدم تر تمیز سرطان کولون بگیرد. خیلی سخت است. داشته خوابش را تعریف میکرده که دیده بوده دایی اسماعیل آمده به خوابش گفته بیا خواهر، امشب مهمان منی، که تمام کرده است. به همین قشنگی.
آخرین باری که دیدم روز عقدم بود، آن موقع هم ناخوش بود. آمد سر عقد و برای شام و مهمانی نماند. گفت خسته است، رفت. این بار که تبریز بودم هی با خودم سبک سنگین کردم بروم دیدنش، نمیدانم… دلم نخواست خاله را برای آخرین بار طور دیگری به خاطر بیاورم انگار. خاله باید همیشه سماورش بجوشد. با استکان نعلبکیهای تمیز و بدون لک توی سینی. بیاید بنشیند روی تشکچهاش که ملافه میکشید حتی روی آن و بگوید خوب خواهر خوش آمدی و چایی بریزد. (+)
خدا کند خانه آخرتش نزدیک درختی، بوتهای، گلی باشد که آنقدر باغچه حیات خانهاش را قشنگ میرسید. جارو میزد. تمیز میکرد.
___________________________________
* در خیلی دور خیلی نزدیک آخوند ده به دکتر گفت.