و خدایی که در این نزدیکی است همچنان.

پدرم
خیلی قصه تعریف می‌کرد برای ما. آن موقع فکر می‌کردم پدر از کجا بلد است اینها را؟
بعدها که گلستان و بوستان را خواندم فهمیدم. بابا تمام آن حکایت‌ها را در تاریکی
شب‌های بی‌برقی دور چراغ گردسوز وسط بادام و کنجدعسلی خوردن برای ما تعریف کرده
بود.

یکبار
پدر گفت:« مردی خیلی دوست داشت امام زمان را ببیند. توی باغش کلی سبزی و میوه
کاشته بود و می‌گفت اینها نذر امام حجت است و به کسی نمی‌داد. یک‌روز در باغش
نشسته بود و داشت قربان صدقه‌ی امام می‌رفت که جوانی ایستاد کنارش و گفت آقا از
این خیارها به من می‌دهی؟ مرد نگاهی به سر و پای جوان می‌اندازد و با عصبانیت می‌گوید
نه! گدایی برازنده‌ی جوانی مانند تو نیست. خجالت بکش و الی آخر. خلاصه جوان می‌رود
و با واسطه پیغام می‌فرستد که دیدیم در نذرت صادق نیستی. آمدیم میوه طلبیدیم
ندادی. دیگر مدعی نباش. مرد دیوانه شد.»

تسبیح
در غیاب من به همه‌ی کسانی که می‌گویند به من بگوید نذری کنم، می‌گوید خاله‌ی من
اعتقاد ندارد. چرا؟ چون من دوست ندارم گوسفند نذر کنم برای آشپزخانه‌ی حرم امام
رضا (ع) که بوی ناهار و شامش یک میلیون نفر را بیمار کند که هزار نفر بخورند. من
معتقدم خداوند همان پیرمردی است که کنار پیاده رو جوراب می‌فروشد یا مردی است که
التماس می‌کند بادبزن بخرند از او و همه انگار که از جذامی فرار کنند رو از او می‌گردانند.
در نگاه من امام زمان جوانی است که بسته‌های دستمال کاغذی ارزان می‌فروشد یا
پیرمردی است که قیمت میوه را می‌پرسد و چون گران است سلانه‌سلانه دور می‌شود. امام
زمان همان فامیل فقیر دوری است که به هیچ مهمانی دعوتش نمی‌کنیم و اگر در مسیری
دیدیمش، انگار می‌کنیم نیست. نگاهش نمی‌کنیم. یا سائلی است که موقع اطعام فامیل‌های
پولدارمان با آش نذری می‌آید دم در و با حرص و عصبانیت کاسه‌ای آش می‌دهیم دستش که
ای بابا کلاس ما را پایین آورد این هم. خدا مرد سائلی است که موقع شام عروسی دخترت
می‌آید جلوی رستوران و تو مسخره‌اش می‌کنی و دستش می‌اندازی.

خود
خدا  گفته است این را.

من بله
اعتقاد ندارم به این آش نذری و گوسفند و برنج برای فلان حرم و امام‌زاده. من دو
فرزند یتیم بی‌بضاعت را هر ماه خوشحال می‌کنم و هر سال چند خانواده را با کمی آذوقه‌ی
چهارشنبه سوری. برای فامیل دور فقیرم از مکه سوغاتی می‌آورم و برای پیرزن تنهای
همسایه حنا می‌خرم. من از پیرمرد کنار پیاده‌رو جوراب می‌خرم و از مرد بینوا
بادبزن. شوهرم بن شهروندمان را می‌برد می‌گذارد کف دست پیرمردی که کنار پیاده‌رو
بساط لیف و کیسه دارد. شاید شاید یکی‌شان زد و امام زمان بود یا هم خود خدا. همین
برای ما بس است. اعتقاد من این است.

 

عید
است. عید بزرگی است. عیدتان مبارک.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.