بچه‌های مدرسه والت

 

آقای
حسینی یادش بخیر. دبیر فیزیک سال دوم دبیرستان ـ نظام قدیم ـ خیلی آقا بود. تپل
مهربان عینکی که توی کلاس روپوش سفید به تن می‌کرد و مرا به اسم کوچک صدا می‌زد.
دفتر تمرین‌هایم را دوست داشت که با حوصله برای هر مسئله‌ای نقاشی مرتبط می‌کشیدم
و بعد فرمول و حل مسئله. با سلیقه و دقیق. می‌ایستاد به تماشا و یکبار گفت سوسن!
تو هر رشته‌ای که بخواهی قبول می‌شوی. زهرا حبیبی از ردیف جلو بلند شد و گفت حتی
پزشکی؟ آقای حسینی بی که نگاه‌ از دفترم بردارد گفت حتی پزشکی!

زهرا
حبیبی یادش بخیر. تپل عینکی بود و شاعر بود و کمی حسود و حسادتش را مخفی نمی‌کرد و
از این لحاظ به نظرم شرف داشت. شعرهاش را دوست داشتم وقتی در مراسم‌های مدرسه‌ای
می‌رفت جلو و شعر جدیدی می‌خواند کیف می‌کردم. یکبار جلوی در کلاس ایستاده بودیم و
کسی داشت نوشته‌ی جدیدم را تحسین می‌کرد که حبیبی گفت الآن می‌نویسی دیگر. هیجده
ساله که شدی ذوق نوشتن‌ت کور می‌شود. با اخم همیشگی گفت. عصبانی. چیزی نگفتم.

دیشب
فیروزه ـ دوست گمشده‌ای که بعد از برنامه ماه‌عسل ۹۰ پیدایش شد و غیبت بیست ساله‌امان
به پایان رسید ـ گفت که زهرا حبیبی خبرش کرده بود برنامه را ببیند. متعجم از
فیروزه که این همه هنوز با بچه‌های مدرسه در تماس است. گفتم همان حبیبی که چاق بود
و عینکی و شعر می‌گفت؟ خودش بود. گفتم به او بگو من هنوز شعرش را دارم. بگو هنوز
هم دارم می‌نویسم.

کاش
زهرا هنوز هم شعر بگوید.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.