۱. چشم از
خواب باز میکنم، گردیِ آینهی آرام افتاده در شبکههای آیینهای که الهام داده
است: خاطره. یک خط خوردگی در حاشیهی سفید یک دیکشنری هم برای من خاطره دارد.
نمکدان قرمز پلاستیکی بند انگشتی رویش نوشته شده لیلا پور زنگبار سال ۷۳. یک تکه
قرص نعنایی قلبی شکل که دارد سیاه میشود: اسماعیل. چند مهرهی کهربا: داداش
رضا. یک کفشدوزک مرده. یک لانهی شنی زنبور وحشی. یک تکه کاغذ نقاشی شده با خودکار
روزی که برای اولین بار با فلانی صحبت کردم. حتی داروهایم. تمام متعلاقتم. تمام
زندگیام شده است خاطره. و خاطراتم هر کدام حجم کمپکس شدهای از یک تکه از زندگیام.
چه کسی
تازگی نوشته بود در این مورد؟
چه
کارشان کنم؟ تلخ هستند؟ نه. فقط هستند. حتی اگر تلخ باشند تمام شدهاند و تمام شدهها
فقط گاهی مرور میشوند. دیالوگها. چشمها. دستها. مهربانیها و گاهی خیانتها.
دغلها. سوءتفاهمها. حالا که زمانی طولانی گذشته است و خالی شدهام از احساسات
غلیظ، میتوانم حتی به خوبی بفهممشان. کجا مهره را اشتباه حرکت دادهام را میبینم.
کجا باید قطع میکردم و نکردم. کجا نباید این همه صادق بودم. کجا چرا این همه
وابسته بودم؟ آن روزی که امیر حکیمی کلافه و عصبی گفت «دارم سیگار میکشم میدانی؟»
چرا نفهمیدم؟
آدمها
کجا هستند؟ کجا ماندهاند؟ آدمهایی که هر کدام رازی نزد من دارند و رازی از من.
آدمهایی که موذیانه قلبهاشان را واکاویدم و از لاک سرسختی و انزواشان بیرون
کشاندمشان و آنهایی که دست مرا خواندند و مرا از آب بیرون کشیدند و گذاشتند تاب
بخورم. تقلا کنم. شلاق بزنم به سطح ضمخت و زخمندهی زیر بدنم تا خودم را نجات دهم.
به آب برگردم؟ «مشهدیرضا»های پست فطرتِ پیش روی تمام «آزاد«های دنیا.
رفتارها،
نگاهها، حرفها … حرفها. چرا باید این همه حافظهام خوب باشد؟ چرا باید حافظهامان
اینقدر خوب باشد کامشین؟
۲. یک پاکت نامه، داخلش عشق و محبتی انسانی. از کسی که نمیشناختیاش.
تنها اسمی بلدی و خانهای. بدون آدرس فرستنده. داخلش سرشار از مشابهتها. داخلش یک
اسم. یک نامهی چند خطی. داخلش گنج. داخلش انسان.
ممنون
محبوبه جان (+).
۳. زمستان ۹۰ جلساتی داشتیم جایی با
تعدادی دانشجوی پرستاری و آقای دکتری در جمع تعدادی از بیماران اماسی در مورد
توقعات و مشکلات بیماران اماسی. برای من آنچه ماندگار شد دوستان همدردی بود که
وقت واقعه فراموشم کردند و محققانی که وقت حادثه دوست شدند. ندا و پرنیا و دوستان
عزیزی که دیروز آنچه در توانشان بود را برایم تهیه کرده و فرستادند. دلگرمی. عشق
و محبت انسانی. گنج.
۴. فیزیوتراپم را عوض کردم. از
توفیقات الهی. نرمخو هستند و حس خوبی دارم. وقتی درد نیست حس خوب مینشیند جایش.
ساعتی مینشیند و با حوصله با نبض اسپاسمهایم پیش میرود. هر بار چند ده درجه
توفیق. عجلهای ندارد. حوصله دارد.
پنجشنبه به اصرار دوست امیر که همسرشان دکترای فیزیوتراپی
دارند رفتیم کلینیکشان. حرفها همان نرمخویی بود ولی درد هم بود، میکشید پاهایم
را. درد تا امروز باقیست. حس خوبی ندارم. حوصله ندارد. مهربان است ولی حوصله
ندارد.
دیروز فیزیوتراپم که مدتی طولانی غیبت داشت تماس گرفت گفتم
ماوقع را. گفتم سه تا دکترای فیزیوتراپی معاینهام کردهاند و مخالف روش شما هستند
فقط رضایتی که داشتند این بود که کار شما باعث شده عضلاتم کوتاه نشوند. همین. دردی
که ایجاد میکردند باعث میشده پیشرفتی در کار نباشد. همینطور هم بوده واقعاً. ناراحت
شد ولی گفت بدن خودت است و خودت مختاری انتخاب کنی. حقیقت این است که دیگر طاقت
درد کشیدن ندارم. دلم آرامش میخواهد. انتخاب کردم.
آنقدر
درد کشیدهام موقع تمرینات و بستن کافو که ناخودآگاه حتی پیش خانم دکتر با حوصله
هم که هستم منتظر دردم. ذهنم هنوز درگیر است و مانع پیشرفتم میشود. میگوید به
درد فکر نکنم ولی گاهی فکر کردن خودآگاه نیست و خودآگاه نمیشود مانعش شد. قشنگ
ممانعت ذهنی را موقع تمرین حس میکنم. نیرومند است. بدن میفهمد و فهمیده است درد
چه بلایی سرش آورده است و مقاومت میکند. حافظهی خوب داشتن اینجا هم بد است. بد.