دیشب
با امیر حلوای شیرازی پختیم. دارم تمرین میکنم به خواب لاجرم غلبه کنم. دارم
نقاشی زیبایی با مدادرنگی میکشم. هر چند ترک بافتنی فعلاً دست چپم را ضعیف میکند
ولی صرفاً بافتن زندگیام را تک بعدی میکند. دوباره کتاب خواندن را از سر گرفتهام.
امیر چند روز پیش باز ناپرهیزی کرده است و کتاب خریده است و برای کنترل خشم
احتمالی من کم از نصف بن کتاب را میدهد دستم: مالِ تو. بعد کتابها را نشانم میدهد:
جان خودم اینها را برای خاطر تو گرفتهام.
خواندن
داستانهای کوتاه خوب، حسناش این است که دیگر فکر نمیکنی نویسندهای یا خواندن
وبلاگهایی خاص. غرورت لکهدار نمیشود. اصلاً کن فیکون میشود. همشهری داستان
مرداد را میگویم. داستان بلندی مثل روزگار سپری شدهی دولتآبادی فرق میکند.
داستان بلند است خوب. اما همشهری داستان غرور آدم را تف میکند.
جمعه
که برگشتیم از خانهی مادر امیر، دیدیم جای پارک ما یک ماشینی پارک کرده است که
نابلد است. نابلد است چون هم شماره پلاکش میگفت و هم اینکه همسایهها خیلی مراعات ما را میکنند هر
طوری شده جای پارک ما را خالی نگهمیدارند آنوقت از کوچههای بغلی کسی میآید میگوید
بهبه عجب جایی گیر آوردم! امیر یادداشتی نوشت و گذاشت زیر برفپاککنش که فلانی
اگر رفتی زنگ در را بزن من ماشین را بیاورم جلوی خانه. قبل از ظهر امیر از پنجره
نگاه کرد دید رفته است رفت ماشین را آورد. عصر نزدیک افطار دیدیم به تلفن امیر زنگ
زدند. مرد گفت آقا من خودم در همین ساختمان زندگی میکنم که! نوشتید اگر رفتی
فلان. ما؟ کسی غیر ما ماشین ندارد در این ساختمان. امیر رفت آمد با خنده. گفت
نامرد یادداشت را برداشته گذاشته زیر برف پاککن ماشین همسایه روبرویی …
چند
وقت پیش رفتم وبلاگ سعید کیایی که چرا نیست این مرد؟ دیدم آرشیوش را بلاگفا قورت
داده رفته است وبلاگ پرشیناش. شخم زدم نوشتههای اخیرش را که رسیدم به این پستاش
که در واقع کامنتی بود که برای من نوشته بود (+). یاد کامنتهای قدیمی زمانهای حال و
حوصلهام افتادم که دو تا از آنها شدند پست مفصلی در وبلاگم. یکی (+) را در وبلاگ سعید
حاتمی نوشته بودم تسلسل و دیگری (+) را در وبلاگِ سعیدِ شادی [چقدر دلتنگش هستم.].
یادش بخیر چه حال و حوصلهی پر دردسری که داشتم. یادم افتاد دخترهایی را که از ترس
قاپ زده شدن دوست پسرهاشان کشیده میشدند به وبلاگم. چرا ترس؟ از بابت کامنت پر
احساس و قوی که مینوشتم پای پستها. این دسته دخترها مدتی ماندند. رفت و آمد هم
کردیم حتی. خانه کاشانهای واقعی. شوهر که کردند یا با آن دوست پسر که به هم زدند
رفتند. رفتند که رفتند. با کینه بغضی حتی. تعدادی هم که ماندند همیشه ترسو نبودند.
ترس شاید از افشای رازهایی که با من داشتند. بگذریم.
«پرواز
فونیکس» علیرضا محمودی را میخوانم و با خودم میگویم چرا دخترها از این دست دوستها
ندارند هرگز؟ دلیلش هر چه باشد معتقدم زنهای شاعر و نویسنده فرق دارند با مردهای
همدستهاشان. چون رفیقی از نوعی که مردها داشتند و دارند نداشتهاند. زنهای
هنرمند همیشه تنهایند. با زخمی که از عشق خوردهاند و زنده مانده است. زخم را میگویم.
بی هیچ رفیقی که بگوید بیا بنویسیم. بیا حرف بزنیم. بیا چیزی خلق کنیم. بیا بدویم حتی.
تنهایند. خداوندگارانی تنها در اقلیمشان. زخم خوردهی تنهای عاشق فرسوده.
خوب
است که دارم به نخوابیدن عادت میکنم.