یک شبی باشد بهمن ماه ۷۵، من و زهرا بعد از مدتی زندگی کردن با بچههای جدیدالورود در اتاق شطرنج خوابگاه بوستان انقلاب ارومیه صاحب اتاق شده باشیم: اتاق ۲۱۹. کشان کشان اسبابمان را دنبال خودمان برسانیم پشت در و با نیشهای باز ناشی از ترس و واهمه که ناشی از رفتار بد قدیمیهای خوابگاه بود منتظر باشیم در باز شود. فرزانه و رقیه در را باز کنند در حالیکه غرق خنده است صورتشان. استقبال نه چندان دلخواه و نه چندان ناخوشایند. برویم داخل. ساکت و سر به زیر و پر واهمه. چقدر فرزانه ترسناک بود آن شب. چقدر فرزانه خواهر بزرگ خوبی شد برای من. چقدر فرزانه را دلتنگم. فرزانه علیخواه اهل میاندوآب که دوست داشت تا دکترای پرستاری ادامه بدهد. اگر بداند … اگر بداند … اگر بداند.
کاش روزی پیدایت شود فرزانه … کاش.
من هم سال ۷۵ در خوابگاه بودم چقدر دلتنگم برای ان روزها چقدر زود گذشت این بیست سال وچقدر زود گذشت دوران جوانی .مگر میشود ان حیاط را با ان باجه تلفن عمومی وصف ونوبت انرا فراموش کرد واقا سیروس که شیر تازه میفروخت .نمازخانه که ان موقع پرده نداشت وکتابخانه که حول وهراس شبهای امتحان را زنده میکرد