سه سال پیش، هفتم مرداد پنجشنبه بود.
رمضان هم نبود.
هفدهم شعبان بود.
که مادرم تا مرا در لباس سفید دید گریست.
که تو تا مرا در لباس سفید دیدی خندیدی.
و من داشتم میآمدم زندگی تو را غرق خنده کنم. غرق در رنج شدیم در حالیکه میخندیم. تمام میشود. رنج را میگویم. خنده اما عهد ما بود. عهد تا زنده ماندن ما باقیست.