و اما ایمان من!

در این
پست دوست دارم چند مطلب را عنوان کنم. اول اینکه من ایمانم را بعد از شک و رد به
دست آوردم. سال‌های بسیار طولانی طول کشید تا من به اسلام علاقمند شوم. سالها طول
کشید تا عاشق محمد (ص) شوم. قبول کردن علی (ع) تا همین چند سال پیش طول کشید.
حقیقت این است که من امام حسن را زودتر از امام علی و امام حسین باور کردم. از بس
این مرد از خرافه و گزافه مصون مانده است. برای بیرون کشیدن ذات علی (ع) از میان
کالبد خدایی‌اش تلاش‌ها کردم. نمی‌تونستم بپذیرمش. تضاد زیاد بود و من کلافه می‌شدم.
گاهی رها می‌کردم و ناگهان خودم را میانش حس می‌کردم. امام حسین را در بیست سالگی
شناختم. بعد از مطالعه‌ی فراوان. من پای وعظ احدالناسی ننشستم. اسلام من ارثی و
خونی نبود. من به قول آقای حسن زاده‌ی آملی از اسلام بیرون شدم و سپس در آن داخل
شدم. حضرت فاطمه را قبول نداشتم. نمی‌خواستم بانویی گریان را بپذیرم (+). سختم
بود. سال‌های زیادی وقفش کردم. تا بفهمم و بتوانم درک کنم و باور کنم. بگذزیم.

تا
کنون کسی نخوانده است که من جایی یا در پستی به امام زمان اشاره کرده باشم. چون
مانده است تا باورش کنم. در مرحله‌ی سفت و سختی از انکار نگاهش داشته‌ام. نمی‌توانم
خصوصاً قبول کنم اعمال ما را فرشتگان به محضر مبارکشان می‌برند و ایشان امضا می‌کنند.
چطوری باور کنم؟ بگذریم.

کسانی
که مرا از خیلی نزدیک «می‌شناسند» می‌دانند که من حتی به یک پیامک مختصر هم گیر می‌دهم.
دوستی پیامک فرستاده بود که مثلاً روز قیامت پرونده‌ی من نوعی گشوده می‌شود، حضرت
امیر سر بلند می‌کند که بگوید «حساب شد میهمان من است!» باهاش بحث کردم که نمی‌توانم
و با اعتقادی که به خدا دارم قبول کردنش ممکن نیست برای من. گفت خودم می‌دانم همین‌طوری
فرستادم. گفتم وقتی خودت هم قبول نداری نفرست. یعنی من هنوز در کیفیت شفاعت هم
منکر محسوب می‌شوم. شفاعتی که من معتقد به آنم دنیوی است نه اخروی. این سویی است
نه آن سویی. بگذریم.

یک
زمانی من عضو مرتد خانواده محسوب می‌شدم. البته هنوز هم. چون اسلام من فرق دارد با
اسلام ایشان. من روی مادر کار کردم تا روی خوش نشان بدهد به سنی‌ها. که بابا اینها
هم مسلمانند. وقتی می‌رفتم مکه گفتند در مسجد که جماعت خواندید بیایید در هتل به
مدل خودمان بخوانید باز. اما وقتی من در مدینه زیباترین نمازهایم را خواندم چطوری
بیایم در هتل مدل خودمانی بخوانم؟ چطور قبول کنم نماز مادرم فقط و فقط چون قاف و
غین و صاد و فیلان را خوب تلفظ نمی‌کند قبول نیست و من باید جای او نماز طواف
بخوانم؟ چگونه ایمان زنی را باور کنم که می‌گفت ای امام حسین اگر پسرم کنکور قبول
نشود دیگر به تو امام نخواهم گفت؟ یا اگر کسی چادر سر نکرد پس اسلامش کامل نیست.
که شما نبودید و ندیدید من چقدر با خانواده‌ام سر اعتقادات نادرست‌شان جنگیدم. که
قدم در مساجد ضرار که کم نیستند نگذاشته و نمی‌گذارم. شناختن این مساجد ابداً سخت
نیست. کافی است یکبار بروی و یا با روندگان به مجالس آن مسجد همکلام شوی. که من
همکار قرآن خوان مؤمنی را دیدم که نمی‌دانست زکریای نبی فرزندی داشت به نام یحیی و
الی آخر. یا یکی صراحتاً می‌گفت امام زمان در جمکران ظهور خواهد کرد!! من چطور
خداوند نزدیک‌تر از رگ گردن را رها کنم و برای امامی که هنوز در مرحله‌ی انکارش
قرار دارم نامه بنویسم بی‌اندازم در چاه؟! اصلاً چه کسی این «واسطه» را انداخت وسط
گود وقتی بر نگین انگشتر امام حسن نقش زده بودند «حسبی الله»؟ [نگویید او امام بود
فرزند پیغمبر بود فرق دارد!] چطور خدا یا علی گفته است موقع آغاز خلقت؟ پس قبول
کنم خدا با یعقوب کشتی گرفته است؟

چقدر
جنگیده‌ام با خانواده‌ام خدا می‌داند. حتی بر سر موسیقی. که ثابت کنم موسیقی یعنی
چه. که وادارشان کنم موسیقی گوش بدهند. که وقتی ترانه‌ای که سامی یوسف برای حضرت
محمد خوانده است را پخش کردم برایش نگوید حیف که موسیقی‌اش فلان است! بگذریم.

کسانی
که باز مرا خوب می‌شناسند می‌دانند که من سیاه دوست ندارم. تمام لباس‌های خانه من
سفید و صورتی و سبز و آبی روشن هستند. حتی اگر سیاه بپوشم این سیاه را باید با
رنگی مثل سفید یا صورتی بشکنم. که من لذت می‌برم از رنگ. از تماشای لباس‌های
رنگارنگی که می‌بینم مردم می‌پوشند. که چقدر با همسر برادرم بحث داشتم که چرا تمام
رنگ‌های زندگی‌اش ختم شده است به قهوه‌ای و سیاه؟ که لذت می‌برم وقتی مادر علی
کوچولو و هادی کوچولو همیشه لباس‌های قرمز و نارنجی برای پسرهایش می‌خرد. که حتی
موقع امتحانات و حتی داخل حمام که می‌رفتم باید موسیقی بود. که در اتاق عمل دوست
داشتم موسیقی بشنوم موقع کار. که هر روز جلوی دکتر خویی را می‌گرفتم و می‌گفتم
ببینم امروز رژ زدید؟ که دوست داشتم همکاران را آراسته ببینم. که وقتی رفتم بخش
اداری، میان آن همه سیاهی فقط من روشن و رنگی بودم. که البته هر چه تلاش کردم نشد
رنگی‌شان کنم. نه که بیمارستان گیر داده باشد. نه! دوست داشتند سیاه بپوشند. چرا؟
اسلام مجبورشان کرده بود؟ توی مغازه‌ها مانتو و مقنعه رنگی نبود؟ بگذریم.

پس فکر
نکنید من مسلمان متعصبی هستم که با رنگ مشکل دارم!

در
مورد لزوم و وجوب تعصب فردا می‌نویسم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ممنون مونای عزیزم از این توصیف
زیبا (+)

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.