سال
اول دبیرستان بودم. خانم حکیمی دبیر زیستشناسیمان. سر حضور و غیاب همان دومین یا
سومین جلسه بود که زد به تیپ و تاپ من. اسم حجازی قبل از اسم من بود. من داشتم
تندتند مطلب از بر میکردم چون فهمیده بودم دبیر سختگیری داریم. برای همین انگشت
اشارهام را کمی بالا گرفته بودم که تا حجازی را رد کرد بی فوت وقت دستم را ببرم
بالا. چون سر ردیف دوم سمت چپ بودم و در معرض دید ایشان فکر کردند من جای حجازی
دست بلند کردم و دارم باهاشان شوخی میکنم. چیزی نگفتم. نمیشد چیزی گفت. دههی
هفتاد از این آزادیها نبود که دانشآموز بزند به تیپ و تاپ دبیرش. گذشت تا اولین
امتحان کتبی کلاسی که عملاً از پنج تا سوال تشکیل میشد. خانم حکیمی در حالی که گل
از گلش با دیدن نمره عالی من شکفته بود با یک تحکم خاصی گفت: این چیزی را عوض نمیکند
ها!
بعدها
عوض شد. من شدم سخنگوی دبیر! میرسید کلاس میگفت جعفری بلند شو حرف بزن. یعنی از
درس قبلی بگو. بعد آخر جلسه میگفت جعفری بلند شو حرف بزن! یعنی از درس تازه بگو.
یک روش خاصی هم داشت که دوست داشت خلاصه مطالب را در دفتر بنویسیم و صد البته
دفترهای من فرق داشت. تا میرسیدم کلاس همان جلوی در غارت میشد تا خانم حکیمی
برسد میرسید دستم.
خانوادهی
من تقریباً ماهی یکبار برای پرس و جوی کیفیت تحصیلات من به مدرسه سر میزدند. بار
اول همسر برادر بزرگم آمده بود. زنگ تفریح بود دیدم دارد با هن و هن از پلهها میآید
بالا. برافروخته: خانم حکیمی گفت بیتربیت هستی و خوب درس نمیخوانی و دفترهایت
ناقص است. چندتایی از همکلاسیها دم در کلاس بودند مثل کتایون شکری و معصومه
پوریا. کاری کردند که از برافروختگی همسر برادرم کاسته شود. مرا با دانشآموز
دیگری اشتباه گرفته بود.
سال چهارم
دبیرستان دوباره شد دبیر زیست ما. من همان «جعفری بلند شو حرف بزن!» بودم. خانم عجیبی
بودند. درسهای بزرگی را لابهلای دروس معمول به ما میآموخت. درس زندگی که هنوز
به خاطر دارم. خیلی برایم متفاوت بود و خیلی برایش متفاوت بودم. نمیگفت. به زبان
نمیآورد. حتی لبخندش را، رضایتش را پنهان میکرد. من اما میفهمیدم. میدانستم
فرق دارم برایش.
آخرین
بار حوالی سالهای شاید ۸۲ ییا ۸۳ دیدمش. به عنوان آشنا همراه محدثه و اقدس رفته
بودیم مطب دکتر نوالی. چون منشیشان آن موقع که من طرح بودم خدمات بیمارستان شهدا بود
و داماد یکی از دوستان من هم بود و دو طرفه آشنا بودیم. ایستاده بودم که خانم
حکیمی و شوهرش آمدند ایستادند جلوی میز منشی. خشکم زد. با طمع و حرص یک عاشق، یک
مرید تمام وجودش را بلعیدم. صورتش، ابروهاش، چشمهاش. حتی فرم دهانش موقع صحبت
کردن. خشکم زد. ایستادم و گذاشتم زمان بگذرد و محدثه و اقدس بیایند بیرون و راه
بیافتیم برویم سر زار و زندگیمان و نرفتم جلو بگویم سلام. سلام بهترین دبیر زیست
دنیا.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ظلم است بگویم نیلوفر آیینه من
است. نیلوفر، نیلوفر است! (+)
** نوشته است: «فقر خیلی بیشتر نوشتهها و فیلمها را سانسور میکند تا وزارت ارشاد … نوشتهها و فیلمهایی که نوشته نمیشوند … ساخته
نمیشوند .. حالا
وزیر ارشاد را .. وزارت ارشاد را … دولت را عوض کنید … تا وقتی برابری اجتماعی محقق نشود … تا وقتی
فقر محو نشود … تا وقتی اسباب بهره کشی از انسان برچیده نشود … یک رژیم میرود
و یکی میآید …» (+)