بچه‌های مدرسه والت متعاقباً!

 

خانم
نوشادی عزیزم. دبیر شیمی‌مان بود. شاداب و البته سختگیر. کلاسهایشان را دوست داشتم
و شیمی را هم که خانم نوشادی تدریس کرده باشد.

سال
چهارم به گمانم بعد از تعطیلات عید کلاس فوق‌العاده داشتیم و من دیر رسیدم. کلاس
لبالب پر بود و خانم نوشادی گفت بیا جلو بنشین. جلو یعنی یک نیم قدم فاصله با او.
رخ به رخ. من از شرم، سنگ شده و او مشتاق به گفتگو با شاگرد خوب چند ساله‌اش. من
صمّ بکم. از فیلم‌های عید پرسید و گفت و خودش خندید و من از شرم فقط لبخندی و سر
به زیر انداختن.

شاید شش سال بعدش بود یا کمی بیشتر که در ایستگاه اتوبوس دیدم‌شان. با همان قد بلند و
هیکل باریک. همان فرم چادر و مقنعه. به دیدار من لبخندی گرم و صورتی. بزرگ. من؟ از خستگی  و ام‌اس سنگ. صمّ بکم از جلوشان رد شدم و در فاصله‌ای نه چندان دور نه چندان نزدیک نشستم.
می‌دیدم نیم‌رخشان را که افسرد. که کم‌کم پژمرد. دیدم که شانه‌هایش به هم آمد. با
همان بلندی و باریکی مچاله شد. من اما سنگ. من اما صمّ بکمٌ.

مرا
ببخشید خانم نوشادی … شما بزرگ، من حقیر … نای صحبتم نبود. بعدها اینطور از
عهده برآمدم. نای گفت و شنودم نبود: چه کردی؟ چه خواندی؟ کجایی؟ چه می‌کنی؟ مثل آن
روز بعد از تعطیلات عید. یک نیم قدم فاصله رخ به رخ. من از خستگی و اندوه سنگ. شما
مشتاق به گفتگو …

آخ …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* گفتیم خانم نوشادی عکس بگیریم از شما. گفت بگذارید لااقل چیزی بنویسم روی تخته. نوشت، اشارت کرد و خندید به شاگرد خوب پشت دوربین عکاسی … من.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.