فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ


پنج‌شنبه روزی، مصادف با یازدهم دیماه هشتاد و دو،
پدر لاغر سرماییِ مرا پیچیدند لای پتو و مردان کوچه دست به دست از اتاق رساندند به
کفش‌کن و از آنجا که خواستند ببرندش توی حیاطی که سوز داشت و یخ، جیغ زدن‌های مرا
نشنید. التماسم را که بمان. بمان یک دل سیر آشتی کنیم. بی ترس تیغ‌های صورتت
ببوسمت. مرا بنشان روی پاهای بلند لاغرت بگو مرکز دنیا مرکز ترنج فرش‌مان است.
نشنیدی چه دلم می‌خواست صدایت بزنم از سر شوق. ندیدی پدر که من بودم که آخرین بار
بوسیدمت …

ندیدم که در صبحگاه سرد استخوانْ‌ترکانِ تبریز آن سال
که زمین خیس از یخ بود، تو را لای سفیدی کفنی پیچاندند که من برایت سوغات آورده
بودم، [کفن را که دادم دستت چه حالی شده بودی پدر؟] و سُراندند توی تن خاک سرخ. بی
هیچ تن‌پوشی. بی که زخمت التیام یافته باشد. لاغر بالا بلند خسته‌ی تنها مانده‌ی
سالهای بلند پیری … گریه‌ام نه از رفتنِ تو، که از تمام لحظاتِ بودنم با توست که
بی تو گذشت … در غفلت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.