من خود جام جهان بینم/ چون شکستم .. هیچ

*تصادفی
هم که باشد پنج سال پیش هم نهم بهمن روز چهارشنبه بود. این تقویم اتاق عمل‌مان بود
آن سالی که رخوت و خستگی در من مزمن شده بود. نامه داده بودم به ریاست بیمارستان
که مرا از اتاق عمل انتقال بدهید بخش اداری. در جلسه‌ای همراه مترون بیمارستان که
همان سال ۸۰ توی اتاق عمل نرس معمولی بود و همکار بودیم و می‌دانست ام‌اس دارم
مدیر بیمارستان با نخوت چندش‌آمیزی گفت از کجا معلوم ام‌اس داری. این مشت محکمی به
دهان کسی که بعد از برنامه ماه عسل ۹۰ توی سایت معلوم‌الحالی صحبت مرا که گفته
بودم کسی باور نمی‌کرد ام‌اس دارم ـ با این استدلال دندان شکن که از عینک (من از
سال ۷۱ عینک می‌زنم!!!) و عصای من [که فروردین ۸۹ خریده بودم] مبرهن بوده که ام‌اسی
هستم ـ به سخره گرفته بود. بگذریم.

اسفند
۸۷ رفتم کمیسیون پزشکی کلی براندازم کردند خواستند مچ بگیرند گفتند بلند شوم
جلوشان راه بروم آخرش گفتند تو که ام‌اس نداری ولی تأیید می‌کنیم که نباید کار
سرپایی انجام بدهی. همین.

همین
مدیر بیمارستان از دیماه ۸۷ تا تیرماه ۸۸ مرا بازی داد تا مبادا انتقال من به بخش
اداری جایگاه خانم فلانی که همسر یکی از شهرداران محترم بود را بلرزاند. من همین
شکلی میان فرشته‌ی مرگ و دستان دکتر آیرملو در کش و قوس بودم. وقتی اردیبهشت ۸۸
دیگر انرژی‌ام صفر شد و افتادم حتی نزدیک‌ترین دوستان و همکارانم گفته بودند فلانی
عمداً استعلاجی گرفت که سمبه کند. خدا جای حق نشسته است. نمی‌گذرم.

سال
بدی بود. سی‌سالگی‌ام تمام شده بود و وارد سی و یکمین سال زندگی‌ام شده بودم و
بیماری‌ام وارد هشت سالگی‌اش می‌شد ولی کسی باورش نمی‌کرد. خدا حسابی تقاص گرفت.
یک عده آمدند دلجویی کردند بعدها یک عده نه. ولی سیستم تقاص خداوند حلالم کن حلالت
کردم نمی‌شناسد، نمی‌فهمد.

*حالا پنج سال گذشته است. امسال هم نهم بهمن افتاده است به
چهارشنبه روزی. من؟ عین همین کاریکاتور. وارد سی و ششمین سال زندگی‌ام شده‌ام. بیماری‌ام
دارد سیزده ساله می‌شود. همچنان حرف و حدیث هست و خدا جای حق نشسته است. نمی‌گذرم.

بگذریم.
سی و شش عدد غریب است. سه و شش می‌شوند نه. نه عدد کاملی است. نه عدد مبارکی است.
دلم به همین خوش است: نه عددی مقدس میان رومیان بوده است، عدد کامل. و بهمن، وهومنه فرشته مقرب درگاه اهورامزدا، نمادش دلو … آب. و سال ۵۷، سال اسب.

*مهتاب خانم عزیزم مجدد باید عمل جراحی روی زانو داشته باشد.
دل‌نگران که تماس می‌گیرد دلم نگران می‌شود. داشتن دوستان مسن سنگین است. مثل
لیلان خانم عزیز‌تر از جانم، زنی که در زمستان سخت حکومت نظامی بهمن ۵۷ من را میان
دستانش گرفت، که سخت بیمار است. سخت دلتنگ من است. حالا رو به قبله جلوی پنجره‌ی
نورگیر خوابیده است و من که بروم چشمان کم‌سویش که مرا بیابد، نیم خیز خواهد شد
دستم را فشار خواهد داد و با آن صدای نازنین خواهد گفت «هَن حاج خانیم گَلمیسَن؟»

بمان.
چیزی به آمدنم نمانده.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.