از روزهای برفی

من و
مریم از عصر و شب شلوغی در آمده بودیم. برف ریز ریز، نم نمک داشت شروع به باریدن
می‌کرد. رسم نانوشته‌ای بود بین ما که پیاده‌روی کنیم تا خانه‌هامان که دور نزدیک بودیم
به هم. به خیابان پاستور که رسیدیم چتر لازم شده بودیم. برف نشسته بود روی لباس‌هامان.
نوک دماغ‌مان داشت بنفش می‌شد. سرما از آن سرماهای استخوان ترکان تبریز بود و ما
درون‌مان گرم بود و صحبت گرم‌تر. ادامه دادیم تا خانه‌هامان. آدم برفی شده بودیم.

امیر
می‌گوید همه جا سفید سفید شده است. می‌گویم چه خوب. و یاد روزی می‌افتم که برف
باریده بود تا زانو. راننده آژانس گفت نمی‌توانم بروم داخل کوچه خانم جعفری. زنگ
زدم به مادر. تا آمدنش طولی نکشید. با همان لباسی که تنش بود، چادرش را بسته بود
دور گردنش و آرام آرام و مضطرب از انتهای کوچه پیدایش شد. راننده گفت مادرتان است؟
چرا گفتید بیاید؟ پدرم را خوب می‌شناخت. مادرم را هم. گفتم من نمی‌توانم تنهایی
بروم و پیاده شدم. یک حسی مثل پر کشیدن قلبم به سوی زنی که داشت از روبرو می‌آمد و
حس شرم، غم، بغض. رسید به من که آرام پیش رفته بودم. دستم را میان دست گرمش فشرد و
رفتیم خانه. جوراب به پا نداشت. فرصت نکرده بود بپوشد. تا به در خانه برسیم، دستم
را محکم توی دستش فشار می‌داد. پوست کهنه‌ی دستانش، آن گرمای شگرف، آن حس قدرتمند
مادرانه.

قبلاً
نوشته بودم که هرگز روی برف لیز نخوردم؟ نوشته بودم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.