خوب من سلام.
اینروزها سردم است. سرما تا مغز استخوانم فرو رفته است، خانه/لانه کرده است. خوب نیست. آنقدر سردم است که انگار مُرده باشم. مُرده باشم و هنوز زیر خاک نگذاشته باشندم، هنوز بویی از تعفنم به مشام کسی نرسیده باشد از بس که هوا سرد است. یاد کسی از من قلقلک نشده باشد. فراموش شده باشم. گوشهای از خانه، شاید زیر لحاف پفکیام، در حالیکه مچاله شدهام، یخ زده مُرده باشم و تلویزیون و بخاری هر دو روشن باشند. بافتنی بالای سرم، کتاب و کنترل بغل دستم و تلفن کمی دورتر. کمی دورتر، چند تکه هویج، یک سیب زرد، مقداری خرما و پارچی که آبش یخ زده است. از بس مُرده است لابد.
و جعبه داروها.گفته بودی روزی برای بُردنم میآیی و هر وقت خواستم بدانم هستی دست سردت را گذاشتی روی
دستم. انگار آمده باشی و من زل زده باشم از ناباوری توی آن آبی زلال چشمان درخشانت. با دهانی باز که بگویم «آمدی!» و تو تمام مرا بغل کرده باشی که باور کنم آمدهای و یخ زده باشم. مُرده باشم. کالبد شکاف روزی توی گزارشش بنویسد: «مرگ بر اثر مسمومیت از عشق».