آرامش، آرام زندگی کردن در میان طوفان‌هاست.

در
آغوشش گریه می‌کردم که به هیچ دردی نمی‌خورم، که نمی‌دانستم اینطور و اینقدر سریع
اتفاق افتد. گفتم به زندگی فلانی نگاه می‌کنم که دیپلمش را که گرفته نگرفته، خیلی
سنتی‌طور ازدواج کرده، کتک‌های شوهرش را تحمل کرده، بچه‌دار شده، با خانواده‌ی
شوهرش دعوای آنطوری کرده، نزدیک بوده شوهرش سرش هوو بیاورد که آورده بوده، اما عین
خیالش نبوده، در همان بحبوهه‌ی طلاق و طلاق‌کشی، حالا با نقشه بی‌نقشه دوباره
حامله شده، اینبار پسر. همه‌ چی ناگهان صد و هشتاد درجه تغییر کرده به نفع او. او همچنان
راضی و آرام. من چی؟ درس خواندم، همیشه خواستم بهترین باشم، هی غصه‌های بیخودی،
استرس، فشار، کار، آخرش هم ام‌اس. آخرش هم اینطوری. همین‌طور که گریه می‌کردم توی
بغلش، اینها را می‌گفتم. جدی می‌گفتم. این حقیقت داشت. آرامش زن، آن تغییر عجیب
همه چی. من همیشه نگران. دل آشوب. گفت عوضش نگاه کن، تو ده سال و اندی خدمت کردی
به مردم، خوشحال‌شان کردی، … به این فکر کردی؟

نکرده
بودم. ولی خودم چی؟ به خودم چه خدمتی کرده بودم؟ … هیچ.

حرف
زدم گریه کردم، گریه کردم و حرف زدم و گوش داد و گاهی خندید به حرفهایم حتی.
اشکهایم را که از زیر دستم در می‌رفت پاک کرد. آرام که شدم، به‌م که آرامش داد،
سردرد شروع شد.

من
مادر زیرکی ندارم.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همین‌طور
که داشتم تایپ می‌کردم انگشت اشاره‌ی دست چپم را وادار کردم کمک‌م کند. من همچین
دیکتاتوری هستم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.